بزرگنمايي:
ایران پرسمان - خراسان / بستری که شدم، فهمیدم هم تختیام یک بسیجی است. چهره ساده و با صفایی داشت. قیافهاش میخورد که جزو نیروهای تدارکات باشد. بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم:«پدر جان تو جبهه چه کارهای؟» لبخند زد و گفت:«تدارکاتی.» گفتم:«خودمم همین حدس رو زدم.» کم کم متوجه شدم مجروحان دیگر، احترام خاصی به او میگذارند. طولی نکشید که چند تا از فرماندهان رده بالای سپاه آمدند عیادتش. مثل آدمهای برق گرفته، خشکم زد. انتظار داشتم آن بسیجی ساده و با صفا، هر کسی باشد غیر از حاج عبدالحسین برونسی. همین که از بیمارستان مرخص شدم، رفتم توی تیپی که او فرماندهاش بود و تا موقعی که شهید شد، از او جدا نشدم.
سالکان ملک اعظم2
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/161383/