طنز/ قهوهچیای که اشتباهی رفت دانشگاه!
دانش و فناوری
بزرگنمايي:
ایران پرسمان - روزنامه شهروند / بعد از اینکه کارم در دبیرستان تمام شد و خیر سرم فارغالتحصیل شدم، رفتم قهوهخانه محل تا یک قلیان خوانسار بکشم. حقیقتش آن زمان قهوهخانهها نهتنها طعمهایی مثل بلوبری و آدامس و دارچین و اینجور چیزها نداشتند، بلکه اگر یک وقت هوس دوسیب هم میکردی، مثل برهای در دره گرگها بهت نگاه میکردند. قلیان خوانسار یکی از عجیبترین پدیدههایی است که در طول عمرم با آن مواجه شدهام؛ شما باید اینقدر بکشی تا همه اعضا و جوارح بدنت باد کند، در طول زمانی که داری میکشی و باد میکنی هم هیچ دودی از قلیان بیرون نمیآید و این یک امر کاملا طبیعی است. یعنی شما در نمای بیرونی، سی_چهل نفر را میبینی که بغل به بغل هم نشستهاند و دارند با تمام توان شلنگ را قورت میدهند، اما به جز مقدار خیلی ناچیزی دود، چیزی از دهانشان بیرون نمیآید. داستان وقتی تکاندهندهتر میشود که متوجه میشوی اگر بتوانی دود قلیان را دربیاوری، یعنی قلیان سوخته و باید ولش کنی بروی. اما جدای از خوانسار، آن روز، روزی سرنوشتساز برای من بود.
توی قهوهخانه یک نفر کارمیکرد که بیست_سی تا استکان پر از چای را با هم بلندمیکرد و بدون اینکه قطرهای از چایها بریزد، پرت میکرد جلوی مشتریها. او الگوی من بود. آن روز آن استاد مسلم پرتکردن چایی روی میز رفته بود مرخصی و چون سن من در آن جمع از همه کمتر بود، با درخواست بزرگترهای جمع رفتم چایی بریزم. چای را ریختم. اول خواستم بذارم توی سینی اما پشیمان شدم. بیست تا چایی ریختم و روی میز گذاشتم. هرچه سعی کردم نتوانستم بیشتر از پنج استکان روی دستم بچینم، اما ناامید نشدم و با خودم گفتم که احتمالا آن استادی که بیست_سی چای را با هم بلند میکرد هم از همین چهار_پنج تا شروع کرده. آمدم توی سالن و به سمت اولین کسی که درخواست چای کرد، رفتم. چیزی نمانده بود مسیر زندگیام بهطور کامل تغییر کند، اگر در لحظه آخر لیوانی که روی ساعدم بود، برنمیگشت و روی شلوار «آقا جواد یهچرخ» نمیریخت.
سرنوشت بازیهای عجیبی دارد. ای کاش جواد با جوانی که برای اولینبار پنج استکان چای را روی دستش حمل میکرد، مهربانتر بود و به قشر جوان فرصت بیشتری میداد. اگر جواد عصبانی نمیشد و لیوانهای چای داغ را در وجودم احساس نمیکردم، الان یک قهوهچی موفق بودم که بعد از این همه سال تمرین رکورد آن مرد بیست_سی تایی را هم شکسته. الان میتوانستم ارتقای مقام یافته و چند ساعتی در طول روز را بهعنوان باسابقهترین قهوهچی قهوهخانه جای صاحب قهوهخانه پشت دخل بشینم. مسلما یکی از جاذبههای گردشگری شهر شده بودم و هر روز چند تا از این توریستهای پیر و فرتوت میآمدند تا چای پرتکردن من روی میز را ببینند و از من عکس بگیرند. احتمالا چند تا از جوانان بلوبریکش امروزی هم با دقت به دستانم نگاه میکردند؛ اما متاسفانه هیچکدام از این اتفاقها نیفتاد. برگشتم خانه. پدرم زد پس گردنم که «بشین واسه کنکور بخون، بری دانشگاه و یه پخی بشی.» رفتم دانشگاه و چیزی نشدم. اما مطمئنم اگر قهوهچی میشدم، قهوهچی موفقی میشدم.
شهاب نبوی
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/161763/