داستان طنز/ از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم!
خردنامه
بزرگنمايي:
ایران پرسمان - روزنامه شهروند / شاید نمیشود لقب بهترین کافه تهران را به ما داد اما قطعا تنها کافهای هستیم که خدمات بادکش هم ارایه میدهیم. تصورش را بکنید پسری دست نامزدش را گرفته و به خیال خودش کافه باغ فردوس رمانتیکترین جای ممکن است اما با ورودشان نخستین چیزی که میبینند مشتریهایی است که از نمای جلویشان دارند قهوه میخورند و از نمای پشت لباسهایشان را بالا زدهاند و چند لیوان به کمر سرخشان چسبیده شده. این ایدهها را شهرام خان دوست دارد و تا به حال هیچ آدمی را ندیده بودم که اینقدر برای ورشکستگی خودش پشتکار داشته باشد. داشتم چرت میزدم که در کافه باز شد و مردی قد بلند وارد شد. با بیحوصلگی منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ماندم. آنقدر مشتریهایمان کم است که وقتی یک نفر اینجا را انتخاب میکند، نمیتوانم برایش احترامی قایل باشم و به عقلش شک میکنم. منو را خواند به صندلی خالی روبهرویش گفت: «قهوه میخوری؟! با شیر؟» دویدم پشت دخل و زدم به شانه شهروز خان و گفتم: «خیلی ریز یه جوری که نفهمه نگاهش کن. این مرده با صندلی حرف میزنه!» شهروز سرش را بلند کرد و داد زد: «آقا داری با کی حرف میزنی؟!» واقعا شهروز نماد کسی است که سه ماه بیشتر زنده نیست و چیزی برای از دست دادن ندارد. مرد دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «با زنم.» رفتم جلو و دستم را توی فضای اطراف صندلی تکان دادم و گفتم: «زنی نیست! داری با صندلی حرف میزنی.» شهروز هم از پشت دخل بیرون آمد و خم شد تا زیر میز را نگاه کند که مرد گفت: «آقا به شما چه؟! زن منو شما نبینی یعنی وجود نداره؟» شهروز گفت: «ربط داره! نمیبینی بالای دخل زدیم از پذیرفتن مشتری نامرئی معذوریم؟!» برگشتم بالای دخل را نگاه کردم. آنقدر نوشته و عکس و درخواستهای مختلف از مشتری نوشته بود که هیچوقت چشمم به این نیفتاده بود. پیرمرد دیوانه فکر اینجایش را هم کرده بود. گفتم: «زنتون مُرده؟!» سری تکان داد و گفت: «دور از جونش. نه زنده اس. سالم نشسته روبهروم.» صندلی را کشیدم عقب و نشستم روی صندلی و مرد شروع به خندیدن کرد و گفت: «چیکار میکنی؟! زنم همین الان رفت دستشویی. بیا اومد!» به نقطه در هوا خیره شد و گفت: «عزیزم بیا بشین روی این یکی صندلی.» به شهروز نگاه کردم که به همان نقطهای که مرد خیره است خیره شد و گفت: «چقدر خانم زیبایی. خیلی خوش اومدید.» رنگ از صورت مرد پرید و گفت: «مگه میبینیش؟!» شهروز گفت: «آره دیگه. دارن لبخند میزنن.»مرد از جایش بلند شد و گفت: «تو غلط میکنی میبینیش! اینو من فقط میبینم.» شهروز عقب رفت و گفت: «آقا خب چیکار کنم ما پیرمردا از یه سنی به بعد چشم سوم داریم. همه چی میبینیم.» مرد با استیصال دوباره نشست روی صندلیاش و گفت: «اه من فکر کردم اینطوری دیگه هیچکس نگاهش نمیکنه. گفت منو یه بار هم نبردی کافه. در خونه رو بستم روش گفتم با تصورت میرم. انرژیش بهت میرسه. لازم نکرده خودت بیای. اه! پاشو بریم خانم. هرخدمتی بهت میکنم تو باز یه شیطنتی میکنی بعد میگی چرا شکاکی!» دست زن خیالی نامرئیاش را گرفت برد و ما هم زنگ زدیم پلیس تا زن واقعی مرئیاش سالم بماند. شهروز هم روی کاغذی نوشت از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم و چسباند بالای دخل!
نویسنده: مونا زارع
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/173316/