بزرگنمايي:
ایران پرسمان - روزنامه شهروند / از وقتی که شهروزخان حقوقم را نصف کرده و باقیاش را خرج فرزندخوانده جدیدش میکند، من هم سعی میکنم خدماتم را در کافه به نصف برسانم. لیوانها را کف نمیزنم و میزهای کافه را تا نیمه وسطشان دستمال میکشم و تهمانده کیک و پاستاها را برای خودم بستهبندی میکنم و میبرم خانه بلکه بتوانم به همان اندازه به شهروزخان ضرر بزنم. شهروزخان هم از وقتی فهمیده شاهرخ صولتی، سوپراستار سینما، پسرخاله مادرش است، بیشتر وقتش دارد جلوی در مغازه درباره او با رهگذران باغ فردوس حرفمیزند. همین چند روز پیش تازه موفق شد سوپراستار خانوادهشان را راضی کند تا یک وعده عصرانه به کافه ما بیاید تا بتوانیم از حضورش نهایت سوءاستفاده را بکنیم و مشتری جذبکنیم. درست مثل کافه روبهرو که کاسهکاسه به بازیگرها پاستای مفت میدهد تا آنجا را پاتوق کنند و یک مشت نوجوان هم به ذوق اینکه یه روزی میز کناریشان یک بازیگر در حال هورتکشیدن موهیتو باشد، تمام پول تو جیبیشان را خرج کافه میکنند.
به خاطر همین من و شهروزخان هم دست به همین بازی کثیف زدیم و قرار بود تا چند ساعت دیگر میزبان سوپراستار جوانپسند کشور باشیم که در کافه باز شد و شهروزخان با تعدادی آدم وارد کافه شد. همهشان به صف در کافه ایستادند و شهروزخان گفت: «دوستان توجه کنید، من دوباره تأکید میکنم به هیچ وجه نه صحبتی میکنید، فقط کافیه لب بزنید، نه بلندمیشید توی کافه راه میرید، نه از قهوههایی که براتون آوردیم میخورید. الکی ادای خوردن قهوه درمیارید، ولی چیزی داخل نمیره.» از پشت کانتر بیرون آمدم و گفتم: «اینا کیان شهروزخان؟!» نیمنگاهی کرد و گفت: «ماکت مشتری» چشمهای گشادم را دید و گفت: «چیه؟! ماکت مشتری ندیدی تا حالا؟ رفتم یه چند تا هنرور آوردم بشینن پشت این میزا الان شاهرخ میاد فکر نکنه کافه به درد نخوره.» همه میزها پر شده بود و هنرورها ساکت دور میزها نشسته بودند. برای همهشان قهوه آوردم و اکثرشان برای اینکه طبیعی به نظر برسد که دارند با هم حرف میزنند، با صدای آرام عدد میشمردند. کمی گذشت که شاهرخ در کافه را باز کرد و وارد شد. روی یکی از صندلیها نشست و کمی به اطرافش نگاه کرد. کاش خدا برای هیچ بندهای این حال ذلیلی که شهروز جلوی شاهرخ دارد نخواهد. تا کمر جلویش خم شد و قهوهاش را روی میز گذاشت. شاهرخ قبل از اینکه قهوه را بردارد، به اطرافش نگاه کرد و گفت: «کافهتونم خوب شلوغه!» سرش را طوری چرخاند که تمام کافه را یک دور دید بزند. گفتم: «ببخشید شما معروفا اذیت هم میشید.»
گفت: «دیگه عادتکردیم. هر جا میرم میریزن رو سرم.» دوباره سرش را چرخاند و گردنش را صافتر کرد و رو به جمعیت قهوهاش را نوشید. نیم ساعتی گذشت و دیگر شاهرخ صندلیاش را رو به ماکتها چرخانده بود و پنجمین قهوهاش را تا ته خورده بود. با دست به من و شهروزخان اشاره کرد تا برویم سراغش و گفت: «یعنی چی؟! چرا اینجا اینقدر افتضاحه؟!» رنگ از صورت شهروز پرید و گفت: «قهوه بد بود؟» کتش را پوشید و گفت: «قهوه بخوره تو سرتون! مشتریای کافهتون اندازه گاو نمیفهمن. یک ساعته من اینجا نشستم، یک نفر نیفتاد رو سر من سلفی بگیره.» گفتم: «آخه ما گفتیم شاید شما اذیت شید.» شاهرخ داد زد: «شما غلط بیجا کردید! من نمیام بیرون که ملت سرشونو بندازن پایین منو نشناسن!» شهروز کت شاهرخ را گرفت و گفت: «آقا اینا ماکتن! هنرورن. خودم بهشون گفتم.» شاهرخ بغضش را قورت داد و گفت: «باشه نمیخواد منو دلداری بدی. ولم کنید میخوام برم کافه روبهرو شاید چهار نفر بریزن سرم.» شاهرخ رفت کافه روبهرو و از آن روز کافهشان شلوغتر شده و من و شهروزخان هم هنوز نتوانستیم با هنرورها تسویه کنیم.
مونا زارع
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/195845/