بزرگنمايي:
ایران پرسمان - حوزه / پسرک کیف مدرسه اش را گذاشت کنار دیوار. مرد جوان کتری چای را کنار دستش گذاشته بود و لیوان های یک بار مصرف را می چید. مرد میان سالی، قندان را روی میز گذاشت. اتوبوس کنار ایستگاه صلواتی ایستاد. روی پارچه ای که جلوی اتوبوس تاب می خورد، نوشته شده بود: کاروان زیارتی مسجد مقدس جمکران.
پسرک به طرف مرد جوان رفت: آقا کمک نمی خوای؟
پسر جوان با مسافران اتوبوس خوش و بشی کرد. پسرک به سمت مرد میان سال رفت.
ـ آقا می ذارید کمک تون کنم؟
مرد جواب داد: برو بچه! برو دست و پا تو می سوزونی.
اشک توی چشم های پسرک حلقه زد. خم شد و لیوان های خالی چای را که گوشه و کنار افتاده بود، جمع کرد.
- من به همینم راضیم. بابام گفته هر کی یه قدم کوچیکم برا آقاش برداره، آقام دعاش می کنه.
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/222070/