ایران پرسمان

آخرين مطالب

داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت سوم خردنامه

  بزرگنمايي:

ایران پرسمان -
داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت سوم
٢٨
٠
آخرین خبر / تابستان از راه رسیده است، این شب ها با داستان های جذاب، شیرین تر سپری می شوند. داستان ایرانی از قدیم در کاشی کتاب آخرین خبر پر طرفدار بوده است، به دلیل تقاضای فراوان شما مخاطبان ارجمند و به سنت دیرینه کاشی کتاب با داستان ایرانی همراه شما هستیم. این داستان از رمان های معروف خانم فهیمه رحیمی است؛ داستانی از دل یک زندگی سخت...
لینک قسمت دوم
رویا روی صندلی دو زانو نشست و گفت:
ـ هوا آن روز سرد نبود با این که پاییز بود و فصل برگ ریزان، اما در هوا بوی مخصوصی پیچیده بود. بوی گلها دل نکنده از بهار، گلهایی که ورود پاییز را
باور نداشتند و صحنه را هنوز متعلق به خود می دانستند و می خواستند به هر طریق،بهترین نقش را ایفاکنند.آن هوا،بوی عشق می داد،بوی پرواز روح در رنگین کمان رویا.من تنها بودم.تنهای تنها،درست مثل تو.اما افسرده نبودم و هیچ وظیفه ای هم نداشتم،آزاد بودم و از آزادی ام لذت می بردم.عاشق بودم،عاشق تمام زیباییهای طبیعت،عاشق خدا،نور،عاشق بارون...آخ نمی دونی وقتی زیر نم نم بارون قدم می زدم چه لذتی می بردم!وقتی دستامو باز می کردم حس می کردم تمام دنیا رو تو بغل دارم و همه چیز کامل کامل است.
کسی از گوشه مغزم ریز خندید و زیر گوشم گفت:
چه دختر بی خیال!انگار میتونه منو گول بزنه!لب به دندان گزیدم به این معنی که ساکت باش اما رویا سر برگرداند.و او را دید و پرسید:
-این مرد قرار است رل مقابل مرا بازی کند؟خواستم شانه بالا بیندازم و اظهار بی اطلاعی کنم که مرد جای بیشتری از ذهنم را پر کرد و با زدن لبخندی گفت:
-همین طور است!آن گاه رو به من کرد و گفت:
زیباترین اسم را برایم انتخاب کن تا در برابر این خانم کمبود نداشته باشم.اگر از خودم بپرسی دوست دارم اسمی اساطیری داشته باشم اما نه!اسم خارجی و امروزی را ترجیح می دهم!نه صبر کن بگذار کمی فکر کنم ببینم در مقابل رویا چه اسمی زیبنده من است رویا و...آهان"رامبد"!آیا این اسم زیبا نیست؟رویا لبهایش را غنچه کرد وناراضی پرسید:
-معنی رامبد یعنی چی؟مرد جوان شانه بالا انداخت و گفت:
-من چه می دونم خب این یه اسمه دیگه!مگه من می پرسم اسم تو چیه هان؟رویا دستش را توی دستم
گذاشت و گفت:
-قبول نیست!من حاضر نیستم با کسی که هنوز معنی اسمشو نمیدونه هم داستان بشم.لطفا یکی دیگه روپیدا کن!کسی که لای دندوناش باز نباشه و اینقدر هم حراف نباشه.یکی که دست کم بفهمه و احساس داشته باشه.اگه قرار باشه من هر حرفی که میزنم،این بزنه تو ذوقم یک داستان بی سروته نوشته میشه.خواستم بگم حق با اونه که دیدم رامبد بلند شد و گفت:
-من اصلا حاضر نیستم با دختری چنین از خود راضی کار کنم.گفتم:
-بچه ها،بچه ها!آروم اگه بخواین شلوغش کنین منهم لج می کنم و شما دوتا رو قلم می گیرم.رویا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
-من که چیزی نگفتم!من داشتم از خودم حرف می زدم از اینکه عاشق طبیعت هستم و از زیبایی ها لذت
می برم.داشتم می گفتم که اون روز پاییزی چه اتفاقی افتاد.رفته بودم خرید،یک زنبیل سفید دستم بود که روش یک گل صورتی پنج پر نشسته بود.وارد **** مارکت که شدم مردی روبروی آینه ای که به ستون زده شده بود ایستاده بود وداشت خودش و ورانداز می کرد.شایدم داشت از تو آینه به جعبه های میوه باحسرت نگاه می کرد،رامبد پفی زد زیر خنده و زیر لب گفت:
-چه زود هم فهمید که داشتم با حسرت نگاه می کردم!غضبناک نگاهش کردم و او به علامت تسلیم دست بالا برد.خوشبختانه رویا متوجه نشده بود و داشت یکریز حرف می زد.معلوم بود که پول بقدر کافی نداره که خرید که هر چند که لباسهای تنش صحبت از فقر و نداری او نمی کرد!او کتی سفید بر تن داشت وشلواری مشکی رنگ و اطو خورده با کفشهای تمیز براق.رامبد صحبت او را قطع کرد و رو به من نمودو گفت:
-نگفتم خیلی تو دارد.این نشانی های لباس من است!او به من نگاه می کند و از او می گوید!حق با رامبدبود او درست همان لباسی را به تن داشت که رویا توصیف کرده بود.رویا خیلی مصمم چشم در دیده رامبد دوخت و گفت:
مگر نمی خواهی وارد قصه شوی؟! خود را فراموش کرده بود از روی صندلی جستی زد به پایین و در حالیکه یقه کتش را صاف می کرد و باد در غبغب می انداخت گفت:
- بله حق با شماست ادامه بدهید!
رویا بی حوصله از او روی برگرداند و گفت:
- وقتی من پشت سرش ایستادم لحظه ای محو تماشای من شد می توانم بگویم که حتی مژه هم نزد، زل زده بود و نگاهم می کرد، خنده ام گرفته بود چون در همون لحظه فکر کردم که آدم نیست و یک مجسمه جلوی آینه ایستاده. از کنار او که گذشتم تازه به خود حرکتی داد و به سویم چرخید. فهمیدم از اون جوانهایی است که قصد مزاحمت دارند! خود را به بی اعتنایی زدم و از خانم فروشنده پرسیدم:
قارچ ها تازه هستند؟ خانم فروشنده بسته ای قارچ برداشت و روبرویم گرفت و گفت:
تازه هستند امتحانش کنید! من بسته قارچ دستم بود که دیدم این آقا هم بسته ای قارچ برداشت و شروع کرد به سبک و سنگین کردن قارچها و گفت:
قارچها زیاد هم تازه نیستند رنگ سفیدشان رو به تیرگی گذاشته!
رامبد دست بلند نمود و رویا را به سکوت دعوت کرد و گفت:
- نه من این را نگفتم. من از خانم فروشنده پرسیدم، مطمئنی که سمی نیستند و می شود براحتی مصرف کرد؟ که خانم فروشنده تایید کرد منهم همان بسته را برداشتم و فیش گرفتم که بروم صندوق اما تو زودتر از من رسیده بودی پای صندوق و داشتی پول خردهایت را می شمردی یادت نیست؟
رویا سر فرود آورد و گفت:
- درسته! من داشتم پولهایی که صندوق دار بهم داده بود می شمردم که تو رسیدی و فیشت را تحویل دادی. من آن قدر هول شده بودم که بقیه خریدم را فراموش کردم و با عجله از **** مارکت خارج شدم. در هوا بوی عجیبی می آمد. رامبد گفت:
- بوی گازوییل کامیونی بود که به سرعت از مقابلمان گذشت! رویا سر تکان داد و گفتۀ او را رد کرد و گفت:
- نه! بوی گازوییل نبود، بلکه بوی گلی بود که مرد گل فروش در بیرون از مغازه گذاشته بود و من اسم گل را فراموش کرده بودم. بویی بود میان گل سرخ و... صدای خنده، رویا را از ادامه حرف بازداشت و با تغیّر نگاهش کرد که به چه چیز اینطور می خندد. رامبد سرش را توی صورتم آورد و گفت:
- باور کن که بوی گل نبود لطفا این را ننویس مگه تو شهر پر از دود میشه بوی گل را تشخیص داد؟! این دیگه دروغ شاخ دار است که کسی باور نمی کند! رویا نفس عمیقی کشید و غیظ خود را فرو داد و گفت:
- من پشت شیشه گلفروشی ایستاده بودم و داشتم ردیف گلی را تماشا می کردم که حس کردم کسی پهلویم ایستاده است، از زیر چشم نگاه کردم و چشمم به کفشها که افتاد فهمیدم که همین مرد است. صدای اعتراض رامبد بار دیگر برخاست که گفت:
- یعنیی تو عکس مرا در شیشه ندیدی؟ پس چطور من دیدم که لبخند بر لب داری؟! رویا شانه بالا انداخت و گفت:
- من نمی دانم تو در شیشه چه دیدی اما من از روی کفشهای براقت ترا شناختم. دیدی که زود هم از گلفروشی رد شدم تا یک وقت گمان نکنی من به خاطر توست که آنجا ایستاده ام. هنوز با خانه دو تا خیابان فاصله داشتم که آسمان غرید و باران درشتی شروع به بارش کرد برای فرار از باران زیر طاق یک بالکن ایستادم تا باران بند بیاید و بعد حرکت کنم. آنجا هم این آقا دست از سرم برنداشت و آمد کنارم ایستاد. رامبد برای آنکه من را متوجه خود کند تلنگری به مغزم زد و پرسید:
- شما بگویید من جز این کار چه کار دیگری می بایست می کردم و آیا اگر شما به جای من بودید همین کار را نمی کردید؟ لطفا این را بنویسید که رامبد چاره ای جز اینکار نداشت که به زیر طاقی پناه ببرد! رویا رنجیده خاطر گفت:
- اگر تو راست میگی پس چرا وقتی باران هم بند آمد تا من حرکت نکردم از جایت تکان نخوردی؟ هان! رامبد گفت:
- چون حضرت عالی زنبیلتان را روی کفش بنده گذاشته بودید و من نخواستم بی نزاکتی کنم و زنبیل تان را روی کف گل آلود پیاده رو بگذارم آیا این کار من اشتباه بود یا کار شما که بدون عذرخواهی زنبیل را برداشتی و حرکت کردی؟! ای کاش گذاشته بودم و مجبور می شدی زنبیل گل آلود را با خود حمل کنی! رویا از روی نیش زبان رامبد به آسانی گذشت و گگفت:
- من آنقدر محو تماشای باران بودم که نمی دانم زنبیل را کجا گذاشتم. هوای پاک مرا به نشاط آورده بود و حس می کردم به جای راه رفتن، دارم در آسمان پرواز می کنم! رامبد مداخله کرد و افزود:
- البته پرواز شما بسوی تاکسی بود که داشت با سرعت رد می شد و اگر من به موقع متوجه نشده بودم و شما را کنار نکشیده بودم، حالا اینجا اینطور فارغ ننشسته بودید و بلبل زبانی نمی کردید. رویا آه کوتاهی کشید و به دنبال سخن رامبد گفت:
- صدای ترمز تاکسی را شنیدم و دست محکمی که مرا ناگهان به عقب کشید از خودم هیچ کنترلی نداشتم. واقعا اگر رامبد نبود من... سکوتی حاکم شد. رامبد همچون مجسمه به نقطه ای زل زده بود و رویا داشت با یک تکه از ورق یادداشت روی میز کارم بازی می کرد. وقتی دست از بازی برداشت بو کشید و با اخم رو به من کرد و پرسید:
- بخاری ات نفت دارد؟ مثل اینکه فتیله اش سوخت! قلم را که زمین گذاشتم بوی سوختگی فتیله شامه ام را آرزد. نوشتن را رها کردم و به سراغ بخاری رفتم دود غلیظی از لوله بخاری به هوا می رفت کتری را برداشتم هیچ آب نداشت. بخاری و کتری را به آشپزخانه بردم. کارم زیاد شده بود پیچ اطراف بخاری را باز کردم که از خود پرسیدم این دو موجود می خواهند مرا به کجا بکشانند و هدفشان از آمدن چیست؟ نفت که در بخاری ریختم کتری را شستم و بخاری را همان جا روشن کردم تا از آبی بودن شعله مطمئن گردم. دستم را پاک می کردم که حضور رویا را در کنار در آشپزخانه حی کردم. برویم لبخند زد و با انگشت به گونه ام اشاره کرد که سیاه شده. با حوله نمناک گونه ام را پاک کردم و بخاری و کتری را به اتاقم بردم و سرجایشان گذاشتم. کمی لای پنجره را باز کردم که هوای تمیز وارد شود. رویا سردش شد اما اعتراض نکرد، رامبد جای من نشسته بود و دست زیر چانه داشت و به حیاط خیره شده بود. وقتی دید وارد شدم از روی صندلی ام بلند شد و بروی صندلی نشست که قبلا رویا نشسته بود، رویا لای پنجره را کیپ کرد و همانجا پشت پنجره ایستاد و دو دستش را زیر بغل زد و به من نگاه کرد. من قلمم را از روی کاغذ برداشتم که رامبد گفت:
- این شرط انصاف نیست که شما فقط جانب زنها را بگیرد و ما مردها را متهم به آدمهای مزاحم و چشم چران کنید. بیایید یکبار جانب ما را بگیرید و صادقانه آن چه را که پیش آمده بنویسید. آهسته پرسیدم:
- تا حالا اینکار را نکرده ام؟ سر فرود آورد:
- چرا! اما این بار من می خواهم از زجری که از دست این دختر کشیدم برایت بگویم. اگر بدانی او را از چه مراحل خطرناکی نجات دادم و نگذاشتم به بیراهه کشیده شود خود داستان مفصلی می شود. اما نه اینکه فکر کنی می خواهم از خود یک قهرمان بسازم نه! اما دوست دارم بشنوی و بنویسی و بعد قضاوت کنی. رویا کم حوصله گفت:
- باز هم شروع کرد به منت گذاشتن سر من بیچاره! رامبد سر تکان داد:
- نه! هیچ منتی بر سرت ندارم فقط دلم می خواهد خانم آبتین بداند! حالا کمی دندان به جگر بگیر و بگذار من حرفم را بزنم! وقتی رویا را از مقابل تاکسی کنار کشیدم مؤدبانه گفتم، مواظب باشید چیزی نمانده بود جانتان را از دست بدهید! رویا که هنوز گیج بود و نمی دانست چه حادثه ای در حال وقوع بود برویم لبخند زد و اجازه داد او را تا آن سوی خیابان هدایت کنم. اول فکر کردم قصد دارد سوار اتوبوس شود چون لحظه ای در صف ایستاد و بعد وقتی توانست فکرک ند از صف خارج شد و از کنار پیاده رو به راه افتاد حسی مرا وامی داشت تا او را تعقیب کنم. این تعقیب برخلاف نظر رویا هیچ گونه قصد سویی در آن نبود. گمان داشتم که او هنوز تعادل کافی ندارد و ممکن است حادثه ناگواری برایش رخ دهد. سایه به سایه تعقیبش کردم و بدون اینکه بفهمد تا نزدیک خانه شان بدرقه اش کردم. راهی که برای رساندن رویا به خانه پیموده بودم مرا از مسیر اصلی خودم دور ساخته بود و می بایست همین راه را بازگردم اما خسته و پشیمان نبودم. نوعی آرامش در وجودم حس می کردم. خوشحال بودم و دنیا را زیبا می دیدم. تو صف اتوبوس ایستاده بودم که یادم افتاد و از خودم پرسیدم، پس قارچ کو؟ دستم خالی بود و بیاد نمی آوردم که با بسته قارچ چه کرده ام! به قارچ نیاز نداشتم اما اینکه بسته را کجا گذاشته ام فکرم را مشغول کرده بود. توی اتوبوس سعی کردم بیاد آوردم و زمانی که اتوبوس با تکان شدیدی ایستاد تا با موتور سواری تصادف نکند بیاد آوردم که هنگام نجات رویا بسته را رها کرده و او را کنار کشیده ام. این یادآوری باعث آرامش خاطرم شد و نفس آسوده ای کشیدم. وقتی قدم به کارگاه چوب بری پدرم گذاشتم نگاه غضب آلود پدرم را به جان خریدم. لباس کار می پوشیدم که پدرم روبرویم ایستاد و پرسید:
- می دونی ساعت چنده؟ تا این وقت روز کجا بودی؟ به سوالش با گفتن اینکه رفته بودم جان انسانی را نجات بدهم پاسخ دادم. پدرم که کنجکاو شده بود پرسید:
- جان چه کسی؟ و من بدون اینکه از رویا نام ببرم گفتم:
- جان انسانی که نزدیک بود زیر چرخهای یک اتومبیل جان ببازد و بعد برای اینکه ذهن او را از این مقوله خارج کنم پرسیدم:
- اوضاع چطور است؟ پدر مرا رها کرد و پشت میز نشست و چند برگ فاکتور برداشت و گفت:
- این کارها آماده است صاحبانش که آمدند می توانند ببرند. من باید برم بیرون حواست و جمع کن تا پول نقد نداده اند حق ندارند جنس را تحویل بگیرند. از این که پدر تنهایم می گذاشت خوشحال بودم. تا هنگام غروب فکرم را رویا به خود مشغول کرده بود. نه اینکه فکر کنید زیباییش مرا مسحور کرده بود نه! چون رویا زیبا نیست. نه چشمان شهلایی دارد و نه موهایی همچون کمند. اما خب زشت هم نیست روی هم رفته دختری است دوست داشتنی. هیچ می دونی لیلی زیبا نبود اما به چشم مجنون زیبا می نمود! من هم همان احساس را داشتم، گویی او زیباترین مخلوقی است که خداوند خلق کرده. لطفا آن سطر را که گفتم زیبایی اش مرا مسحور نکرد را حذف کنید. خودم در آن شرایط نمی دانم تحت تاثیر چه چیز قرار گرفته بودم که نمی توانستم فکر این دختر را از مخیله ام خارج کنم. صبح آن شب به این امید که باز هم می توانم او را در سوپرمارکت ببینم به آنجا رفتم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم و برای اینکه شک فروشندگان برانگیخته نشود خرید کردم. قارچ و میوه گرفتم و چون آنجا دیگر کاری نداشتم از آنجا خارج شدم. دوباره مسیر را بالا پایین رفتم و چون نیامد به کارگاه رفتم. چند روز این کارم بود تا اینکه صدای پدرم درآمد و مرا به گیج و منگ شدن متهم کرد. خواستم فکرم را فقط به کار معطوف کنم اما نتیجه اش معکوس بود. تا اینکه روزی اتفاقی رویا را دیدم آنهم زمانی که هیچ تصورش را نمی کردم. او را دیدم آراسته که با دختری از مقابل کارگاه رد شد. با عجله از کارگاه زدم بیرون و تعقیبشان کردم. احساسی نبست به آن دختر که فقط آنی از مقابل چشمم عبور کرده بود پیدا کرده بودم و دلم به شور افتاده بود و احساس خطر برای رویا می کردم. آن دو را بدون اینکه متوجه من گردن د تا پارک دنبال کردم و به فاصله ای که آنها نتوانند مرا ببینند ایستادم. گفتگوهایی که میان رویا و دوستش انجام می گرفت از آن فاصله هم به خوبی شنیده می شد. رفتار سبکسرانۀ آن دختر خون را در رگهایم به جوش آورده بود چون این رفتار موجب شد تا مورد توجه شوند و نگاه غیرانسانی چند جوان را برای خود بخرند. بیشتر از این طاقت نیاوردم و از پشت درخت بیرون آمدم و خود را به رویا نشان دادم. او با دیدن من رنگ چهره اش را باخت و بی اختیار بلند شد. من از روی تاسف فقط سر تکان دادم و رد شدم قصد داشتم به کارگاه برگردم و برای همیشه همه چیز را فراموش کنم، اما نمی دانم چرا نتونستم قدم پیش بگذارم. هنوز آن دلشوره با من بود. خدایا چه می بایست می کردم. نه می توانستم کارگاه را رها کنم و به تعقیبش ادامه بدهم و نه می توانستم رویا را با آن دختر سبکسر رها کنم و پی کار خود بروم. مستاصل مانده بودم که دیدم آن دو از پارک خارج شدند، پیکانی سفید رنگ مقابل پایشان ایستاد و آن دختر در را گشود و داخل شد. از دور می دیدم که با اصرار می خواهد رویا را هم سوار کند و رویا امتناع می کرد. من نگران آن بودم که نکند تحت تاثیر قرار بگیرد و سوار شود اما خوشبختانه رویا مقاومت کرد و اتومبیل بدون او راهی شد. نفس بلندی از آسودگی شیدم و دیدم رویا همان رویای گذشته شد که آرام و محجوب از کنار پیاده رو راه خانه را در پیش گرفت. از نزدیک کارگاه که عبور کرد نگاهی گذرا سوی کارگاه انداخت و سریع رد شد. دلم می خواست رویا می فهمید که من همه جا مراقبش هستم و از عکس العملم بترسد! این ترس را برای او لازم می دیدم. رویا تکه کوچک بیسکویتی که روی میزم برجای مانده بود برداشت و در دهان گذاشت. کار او گرسنگی را بیادم آورد. سر از روی کاغذ برداشتم و دچار سرگیجه شدم و دانستم که بسیار گرسنه ام. غذای مختصری آماده کردم و حین خوردن بیاد رستوران چارلی در آخرین شب اقامتم با سهیل افتادم.
روبروی هم نشسته بودیم و به ظاهر هر دو سعی داشتیم شبی خوب و فراموش نشدنی در خاطر یکدیگر باقی بگذاریم. دستم را در دستش گرفته بود و آرام می فشرد. سعی داشت لبخند بزند و با الفاظی مهربان و گرم درجه علاقه اش را ابراز کند. می دانستم که دارد تلاش میک ند تا از شیرین ترین و بیادماندنی ترین لغات استفاده کند شاید که دلگرم شده و از رفتن منصرف شوم. وقتی گفت، مهناز دوستت دارم و بتو احتیاج دارم. فقط نگاهش کرده بودم. دلم می خواست زبان قاصرم را به کار می انداختم و می گفتم، اگر براستی چنین است تو بیا و با من همسفر شو. بیا و یکبار دیگر امتحان کن. شاید بتوانی کاری متناسب با حرفه قضایی ات بیابی و در کنارم ماندگار شوی. اما نگفتم، چرا که پیش از ابراز، جواب آن را می دانستم. می دانستم که می خواهد گفت مگر امتحان نکردم؟ مگر نیامدم و سه ماه آزگار دنبال کار نگشتم؟ نتیجه چی بود؟ نه در دانشگاه پست و مقامی خالی بود و نه سازمانی که دکترای من کاربرد داشته باشد وجود داشت. من نمی توانم و قادر نخواهم بود که به جز حرفۀ شخصی ام حرفۀ دیگری را بپذیرم و کاری را که مغایر با تخصصم باشد دنبال کنم. اما تو میتوانی اینجا بمانی چون هیچ مسئولیتی نداری. مسئولیت تو اینجا و در کنار من بعنوان همسر است. صدای سهیل که می پرسید به حرفهام توجه داری؟ مرا به خود آورد و گفتم:
- حرف آخرت را نشنیدم. خنده تلخی کرد و گفت:
- می دانم که تو الان کجا سیر می کنی و دوست داری هر چه زودتر صبح شود و راهی شوی اما من هم برای خود حقی قائل هستم که تو باید به آن توجه کنی. روزی که با یکدیگر آشنا شدیم من صادقانه برایت از خودم، از زندگی ام و کارم در اینجا صحبت کردم یادت می آید که گفتم خوب فکر کن و بعد جواب بده. و تو پذیرفتی که با من همسفر شوی و در اینجا زندگی کنی. اما هنوز نیامده ساز دلتنگی را نواختی و من با این باور که درست نیست یکباره طناب تعلقات را پاره کنم اجازه دادم که برگردی تا دلتنگی ات پایان بگیرد. اما تو خیال بازگشت نداشتی و از من خواستی که برگردم. منهم آمدم اما دیدی که حاصلی نداشت و مجبور شدم بازگردم. مهناز! جای تو اینجا و در کنار من است. من نمی دانم تو به چه تعلق خاطری باز می گردی. اگر تنها بخاطر عمه برمی گردی که او هم بخاطر فرزندش هر چند صباح می آید و یکدیگر را می بینند. اما اگر مسئله چیز دیگری است بگو تا بدانم شاید با دانستن آنقدر اصرار و پافشار ی نکنم. و من تنها نگاهش کردم و به جای حرف لیوان نوشیدنی را به لبم نزدیک کردم و حرف های بر نوک زبان آمده را با جرعه ای نوشیدم و فرو دادم. به سهیل چه می توانستم بگویم. چطور ممکن بود به او بگویم که انتخاب تو نه با ارادۀ من بلکه با ارادۀ عمه بود و من هرگز حاضر نبودم در جایی دور از سرزمینم در میان مردمانی که هیچ شناختی نسبت به آنها نداشتم زندگی کنم. چگونه می توانستم به او بگویم که از انتظاری جانکاه در رنجم و تا این رنج پایان نگیرد در هیچ کجا احساس راحتی و آسایش نمی کنم.
غذایمان را با بی اشتهایی کامل، تنها برای اینکه چیزی به دهان گذاشته باشیم خوردیم. گل مهر دختر سهیل به مهمانی یکی از دوستانش دعوت شده بود و زمانی هم که ما به خانه بازگشتیم نیامده بود. اقامت های کوتاهی که در کنار دکتر و گل مهر داشتم موجب نشده بود که میان خود و گل مهر رابطه ای مادرانه برقرار کنم. رفتار شلوغ و پرتحرک گل مهر با روحیۀ ساکت و آرام من هماهنگی نداشت. ما در کنار هم مسالمت آمیز زندگی می کردیم و بدون آنکه برای دیگری مزاحمتی بوجود آوریم زندگی خود را داشتیم. دکتر با هر دوی ما به راحتی کنار می آمد گویی او همزمان می توانست دو روحیه متفاوت را با هم تحمل کند. وقتی با گل مهر صحبت می کرد صورتش از شادی می درخشید و در گفتگو با من چهره ای محجوب به خود می گرفت. همیشه این احساس را داشتیم که روزی مجبور می شود میان این دو اخلاق یکی را انتخاب کند. اما کدامین را نمی دانستم تا اینکه بالاخره مشخص شد و آن کسی که انتخاب گردید گل مهر بود نه من! آیا حسادت کرده بودم؟ نه! اما چرا! خود را که نمی توانم گول بزنم. آن قدر حسادت در وجودم ریشه دواند که شب ها را با گریه به صبح می رساندم. فکر می کردم عشق من آن قدر در وجود سهیل عمیق باشد که نخواهد تنهایم بگذارد. به من قول داده بود که همیشه در کنارم خواهد بود اما سه ماه بیشتر دوام نیاورد. بهانه های کار و تنهایی گل مهر که در این مدت همیشه سایه اش بر زندگیمان افتاده بود نمی گذاشت که سهیل تنها به من و به خودش فکر کند و برای ماندن برنامه ریزی کند.
بر آنها نمی توانم خرده بگیرم، چرا که ایراد از من بود. از منی که دلم مرغ
چندی بود هیچ آشیانه ای را جز آشیانه خود نمیخواست وقتی قدم زنان راه خانه سهیل را در پیش گرفته بودیم به او قول داده بودم وقتی بتوانم بر احساسات خود فایق آیم برای همیشه درکنارشان خواهم ماند در آن مدت چیزی که مرا مجذوب خود ساخته بود قاب عکس کوچک عروسیمان بود که روی میز کوچک کنار تخت همسرم قرار داشت.از اینکه میدیدم خاطره عشقمان را حفظ کرده و مرا فراموش نکرده خوشحالم ساخته بود.به شوخی گفته بودم سهیل میخواهم از تو قهرپانی منفی بسازم!سهیل در چشمانم نگاه کرده و گفته بود، نمی توانی! چون دوستم داری و راست هم گفته هرگز نتوانستم رفتارهای ناخوشایندش را طوری رنگ لعاب بدهم که از او دیوی بسازم
بدترین صفاتم با توصیفاتم قابل پذیرش می گردید غشق هنوز بر نفرت تسلط دارد حتی بهنگام ترس و بهنگامی که تنهایی کوهی از غصه بر دلم می نشاند بازهم نمی توانم تنفرم ابراز کنم شاید هرگز نتوانم! با رویای سهیل به بستر رفتم رویای ملاقات با او در خانه عمه ناهید!تنها امده بود و مسافری بود تازه رسیده که عمه ناهید به خاطر ورودش مهمانی داده بود همسر عمه ناهید با سهیل از یک دانشگاه فارغ التحصیل شده بودند سهیل در خارج ماندگار شده بود و با یکی از از دانشجویان ایرانی مقیم ازدواج کرده بود و گل مهر حاصل ازدواج ان دو بود من تا ان شب نامی از سهیل نشنیده بود و هنگامی که عمه او را معرفی کرد بگمانم رسید مردی است که در بس خنده ای که بر لب دارم غم و اندوهی نهفته دارد
عمه از من هماطور که خصلت اقوام مهربان است که توصیف را تا حد غلو می کشانند او نیز چنین کرد و از شخصیت من بتی ساخت و ای کاش این (نا معلوم) در عمه به اتمام می رسید اما اقا حسام هم با تایید کردن سخنان عمه مرا در تنکنای عجیبی قرار داد سهیل از اشنایی ابراز خوشحالی کردو به گمان اینکه من براستی در هر رشته ای صاحب نظرم بحث ژنتیکی پیش اورد و با تکیه بر اینکه ذوق و استعداد در خانه ما معلول ژن موروثی است از همه نیز تعریف کرد در میانصحبت و سوال و جواب بود که فهمیدم سهیل ازدواج کرده و خوشبختی اش با فوت همسرش دوام نیاورده حال معنای غم پنهان شده در چهره اش را فهمیدم در سر میز شام وقتی سنگینی نگاهی را روی خود حس کردم چشمم بر او افتاد که به من نگاه می کرد اما نوع نگاهش گویا نبود گویی تنها نگاهش بر من بود و ذهنش به جای دیگر تعلق داشت عمه ناهید به من لبخند زد اما این لبخند بر خلاف نگاه سهیل هزاران سخن داشت که موجب شد شرم بر صورتم بنشیند و حرارت خجلت گونه ام را بسوزاند بهنگام ترک مهمانی سهیل با گفتن به امید دیدار و نه خداحافظ با من وداع کرد به خانه که بازگشتم خودم را مقابل اینه رساندم و جهره ام را دیدم گونه هایم هنوز گلگون بود و ضربان قلبم هنوز بشدت می زد از چهره درون اینه پرسیدم :
یعنی عشق در بیست سالگی به سراغت امده؟پس کو ان دختری ه با سماجت می گفت تا ندانم که نوروزی ازدواج کرده و خوشبخت است ازدواج نخواهم کرد ان دختری که عقیده داشت پای قول و سوگند تا اخرین نفس میبایست ایستادگی کرد کجاست؟ اگر نوروزی برگردد و بفهمد تو ازدواج کرده چه خواهد کرد و تو چطور وچگونه میتوانی در چشمش نگاه کنی وبگویی که پیمان شکنی کرده ای او بالاخره بر میگردد و تو با او روبرو میشوی پس مقاومت کن و دریچه قلبت را محکم ببند و اجازه نده این مرد رویت اثر بگذارد اگر از تو خواستگاری هم کرد با او استوار و محکم حرف بزن و بگو که خیال ازدواج نداری و نمیتوانی مسئولیت پذیری به او
بگو که چشم انتظاری مردی هستی که روزی با عنوان سفیری در خانه را بکوبد و به خواستگاری بیاید. به همه بگو که اگر پیغام کوچکی از آن مرد دریافت کنم مبنی بر این که دیگر مرا نمی خواهد و با دیگری پیوند بسته آن وقت می توانم تصمیم بگیرم و ازدواج کنم اما در حال حاضر نه به دکتر سپهری و نه به هیچ خواستگاری دیگری نمی توانم جواب مثبت بدهم.
چند روز بعد وقتی عمه به دیدنم آمد تا مرا در آغوش کشید به جای پرسیدن حالم گفت:
مبارک است انشاالله.وقتی تعجبم را دید به خند گفت:
دکتر سپهری از تو خواستگاری کرده و من و حسام هم به او جواب مثبت دادیم. به نگاه بهت زده ام بار دیگر خندید و گفت:
دختر جان تو نمی توانی برای آینده ات تصمیم بگیری. من به عنوان عمه ات دیگر اجازه نمی دهم که در روی شانس و اقبالت ببندی و این یکی را هم جواب کنی. می دانی حسام آدمی نیست که بیگدار به آب بزند و با زندگی کسی بازی کند اما در مورد سپهری و تو یقیقن دارد که شما دو نفر برای هم ساخته شده اید و در کنار هم خوشبخت زندگی می کنید بعد عمه پای تلفن نسشت و شماره حسام را گرفت و گفت:
بیا با خود حسام صحبت کن او بهتر از من می تواند ترا متقاعد کند.
دکتر بدون آن که من سوالی مطرح کنم شروع کرد به توصیف از سپهری و از خصوصیات او سخن گفتن. وقتی گوشی را گذاشتم عمه یقین پیدا کرده بود که همسرش توانسته مرا متقاعد کند و آثار رضایت در صورتش دیده می شد در ملاقات بعد سهیل، خود از زندگی اش برایم سخن گفت، کلام صادقانه اش بر دلم نشست چرا که بیش از آن از خود سخن بگوید از همسرش و از عشقی که میانشان وجود داشت برایم حرف زد آن گاه از دخترش گفت از این که او توانسته خود را با درد بی مادری وفق دهد و او در این راه تمام سعی و و تلاش خود را بکار گرفته تا جای خالی مادر را نیز برایش پر کند. کلام او تصوری از یک زندگی توام با آرامش را پیش چشمم به تصویر کشیده وادارم ساخت تا بپرسم، پس چرا می خواهد ازدواج کنید؟ نگاهم کرد انچنان ژرف و عمیق که گویی از سوالم متعجب شده ولی می خواهد جوابم را از نگاهش بگیرم. و همینطور هم شد چرا که نگاه او فریاد از تنهایی داشت، از بی همزبانی، از اینکه نیازمند مصاحبی است تا با او یکی شود و غمخوارش گردد. کمبودهایی که خودم با آن دست بگریبان بودم و شاید این احساس من بود که وادارم نمود سر فرود آرم و تسلیم وار بگویم:
حق با شماست! سوالم بی مورد بود و سپس بگذارم تا عمه و آقا حسام به جای من صحبت کنند و خواسته های خودشان را به عنوان خواسته من مطرح کنند و سهیل با گفتن موافقم! مهر تایید بر نظر آنها بگذارد. ما خیلی ساده و بی آلایش با هم ازدواج کردیم. و برای گذراندن ماه عسل و دیدار با دخترش عازم شدیم. گل مهر با گرمی از من و پدرش استقبال کرد و از شنیدن اینکه ما با هم ازدواج کرده ایم لبخند بر لب آورد و به هردوی ما تبریک گفت. من در صورت او به دنبال نشانه هایی می گشتم یا از سر رضایت و یا علائمی از نارضایتی. اما لبخند او هیچ تفسیری نداشت. توقع داشتم چیزی بپرسد و یا سوالی کند در این زمینه که من چه کسی هستم و از کدام خانواده ام، انتظار داشتم بر سر میز شام بپرسد در کجا با هم آشنا شده اید و چه پیش آمد که حس کردید می توانید در کنار هم زندگی کنید و یا سوالات دیگر، اما او هیچکدام از انتظاراتم را برآورده نکرد. شام در محیطی بسیار تصنعی البته از دیدگاه من صرف شد و گل مهر با فارسی کشداری شب بخیر گفت و به اتاقش رفتو می خواستم خونسرد باشم و به خودم بقبولانم که برای اولین شب ورود نخواسته با سوالاتش خسته ام کند و روز که آغاز شود خواهد پرسید. اما تا صبح نتوانستم تحمل کنم و در بستر از سهیل پرسیدم:
گمان می کنی که بتواند مرا به جای مار بپذیرد؟ سهیل به صورتم خیره شد و گفت:
نگران نباش هیچ مانعی در راه تو وجود ندارد. دخترم هیچ خاطره ای از مادر بیاد ندارد و تو به آسانی می توانی در دلش جای بگیری. اما ایم امیدواری تبدیل به یاس گردید چرا که گل مهر اصلا وجودم را در خانه نمی دید. او برنامه زندگی خود را بدن هیچ تغییری انجام میداد، دوستانش را به خانه دعوت می کرد و میهمانی م گرفت و بدون کمک گرفتن از من به کارهایش سر و سامان می داد. گل مهر هرگز از من نپرسید در ساعاتی که پدر در خانه نیست تو چطور اوقات خود را پر می کنی؟ تنها یک شب وقتی مشغول تایپ نوشته ام بودم بگمان اینکه پدرش در خانه است بدون آنکه در بکوبد در اتاق را گشود و مرا مشغول کار دید. وقتی دید به او توجه دارم مجبور شد داخل شود و توضیح دهد که مرا به جای پدرش اشتباه گرفته. من فرصت را غنیمت شمرده و از خود گفتم، از اینکه مدرک مامائی دارم اما ترجیح می دهم داستان بنویسم و داستانهایم در مطبوعات ایران به چاپ می رسد. دیدم با کنجکاوی نگاهم می کند شاید باور نمی کرد راست بگویم و برای اینکه اطمینانش را جلب کنم نوشته را از ماشین خارج کردم و بدستش دادم. نوشته ام قطعه ای بود ادبی با مضنون پاییز و تنهایی. دیدم قطعه ام را بسختی و ناموزون می خواند به شوخی گفتم:
با احساس بخوان، این زبان دل یک زن تنهاست، زنی است که فقط شب را می شناسد و جز چهار چوب اتاقش با کسی آشنا نیست. گل مهر نوشته را بدستم داد و با گفتن متأسفم پشت بر من نمود و از اتاق خارج شد. حرصم گرفته بود، نه از او، بلکه از خودم که نتوانسته بودم با او رابطه برقرار کنم. وقتی به سهیل گفت که چگونه با ایرادم گل مهر را رنجاندم بر من خندید و با لحنی مهربان گفت:
فکرش را نکن گل مهر دختری نیست که زود رنجیده خاطر شود. او سخن تو را چون واقعیت داشته اند پذیرفته و درصدد عذر خواهی بر آمده. مطمئن باش که او کسی نیست که زود تسلیم شود و غذر خواهی کند. اطمینانهای سهیل خیالم را آسوده کرد اما قلبم هنوز تردید داشت و درصدد بودم که بنوعی به گل مهر بفهمانم که از نوع خواندنش رنجیده خاطر نیستم و از اینکه به نوشته ام توجه نشان داده خوشحالم. اما او دیگر نه به کارم علاقه نشان داد و نه حتی در اتاقم را گشود. از بی تفاوتی او دچار نوعی احساس شدم و گمان کردم که او خود را برتر از من و کلا کشوری که متعلق به آن هستم می داند و ما نقطه ای محو شده در ضمیرش هستیم. نقطه ای غبار گرفته که تنها ملیت پدرش در پاسپورت یاد آور نام آن است. بی آنکه کلامی بر زبان رانده شود حالت دفاعی به خود گرفتم و کوچکترین حرکاتش را زیر نظر گرفتم. خود را موظف دانستم از خود و از ملیتم در مقابل دختری لجوج و سبکسر دفاع کنم و به او بفهمانم که هیچ قدرتی نمی تواند از کنار ما بی تفاوت و بدون تفکر و تعمق بگذرد.
بی هیچ دلیلی موضوع گری کرده بودم و با نوشتن اشعاری از شعرای بزرگ بر روی کاغذهای ابر و باد بر در و دیورا تاقم حال و هوای خانه را تغییر دادم و سپس با تغییر دکرواسیون خانه وادارش ساختم به ایستد و تماشا کند. سماور و بساط چای را در اشپزخانه و مفروش کردن فرش ایرانی در سالن و گذاشتن چند مخده به جای مبل راحتی و آویختن پرده قلم کار در مقابل پنچره و چند تابلو کپی شده از استاد نقاش ایرانی بر دیوار، خانه را به سبک یرانی اراستم و غذایی سنتی فراهم ساختم و نواری از موسیقی اصیل در ضبط صوت گذاشتم و به انتظار ورود دکتر مهرگل نشستم. برای آماده ساختن چنین جوی بسیار زحمت کشیده بودم. توقع و انتظار نداشتم که بلافاصله تسلیم گردد همین قدر که وادارش می ساختم به اندیشه فرو رود برایم کافی بود و اگر می توانستم کنجکاوش کنم که پرسش کند یقین داشتم که می توانستم روح ملی گرایی را در وجودش زنده کنم و چشمش را بر روی تمدن کهن پدرش باز کنم. انتظار از عکس العمل آنها بی تابم ساخته بود و نگاهم روی عقربه ساعت تکان نمی خورد. وقتی در خانه گشوده شد مهرگل با تحرکی شاد قدم به درون سالن گذاشت مات و مبهوت بر جای ایستاد گویی سیم لختی را به بدن او وصل کرده بودند و در یک آن خشکش ساخته بودند با دهانی باز فقط نگاه می کرد همین واکنش از سهیل نیز بروز کرد و پدر و دختر دقایقی مبهوت به آن چه پیش روی می دیدند نگاه کردند سهیل زودتر از مهرگل به خود آمد و با لبخندی از سر رضایت قدم پیش گذاشت و با گفتن خدای من لحظه ای فکر کردم ایران هستم از کارم استقبال کرد. لبخندش خستگی را از وجودم زائل کرد و به استقبالش رفتم و گفتم:
خوشحالم که پسندیدی بنشین تا برایت به رسم خودمان چای بیاورم. اما سهیل به جای نشستن با حالتی ذوق زده به سوی مهرگل برگشت و گفت:
دخترم می بینی که مهناز چقدر زحمت کشیده تا این خانه حال و هوای کشورمان را به خود گیرد؟ بیا بابا تا برایت بگویم که چکار باید بکنیم کفشهایت را در آور روی فرش بنشین و به این پشتی ها تکیه بده. گل مهر مثل افراد مسخ شده ایستاده بود و سهیل با به دست گرفتن دست او را وادارش کرد کفش اسپرت خود را از پای در آورد و قدم روی فرش بگذارد و به مخده تکیه دهد. منهم در سینی در سه استکان کمر باریک چای ریختم و با قندان گلدار چینی پیش آنها آمدم و سینی را در مقابلشان گذاشتم. در صورت سهیل شادی موج می زد و با خوشحالی استکان چای را برداشت و نگاه کرد و سپس با قهقهه گفت:
چه با مزه است چای نوشیدن در این استکانها و سپس به گل مهر اشاره کرد تا چای بنوشد آن هم به رسم معمول تهرانی که قند در چای حل نمی شود و باید قند را در دهان گذاشت. صدای موزیک سهیل را منقلب ساخته بود و سرش را به آرامی تکان می داد. گل مهر دقایقی هم چون من و سهیل چهر زانو نشست و کم کم پایش را دراز نمود می دیدم که این جور دارد خسته اش می کند بلند شدم و تنقلات آوردم تا سرش گرم شود و سپس دیوان حافظ را بدست سهیل دادم و گفتم:
خوشحالم که می بینم دیوان پیر خرابات ترجمه شده و هر کس که طالب شنیدن شعر ناب و پر محتوی باشد می تواند از دیوان حافظ سود بجوید. سهیل دیوان را از دستم گرفت و به گل مهر گفت:
تو که حافظ را می شناسی دوست دارم امشب غزلی خودت اتنخاب کنی و برای من و مهناز بخوانی. گل مهر مخالفت نکرد و با گشودن دیوان حافظ با صدایی رسا اما لهجه دار چنین خواند:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و ندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفتم دادند
گل مهر تمام غزل را خواند و من دستخوش احساس شده بودم بی اختیار می گریستم. وقتی از خواندن ایستاد در آغوشش کشیدم و موهای ابریشمینش را نوازش کردم و گفتم:
تو چه زیبا می خوانی و سپس بیت آخر را با با صدای بلند خواندم
همت حافظ و اتفاس سحر خیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند.
گل مهر از حرکت من به خنده افتاد و از جای بلند شد و لحظه ای به هر دوی ما خیره نگاه کرد و سپس به پدرش گفت:
پدر! مهناز یک زن پر احساس است او را به کشور گل و بلبل برگردان او در اینجا زود پژمرده می شود. حرف گل مهر مرا تکان داد و لحظه ای به او زل زدم.
گل مهر به اتاقش رفت و در را روی خود بست. به سوی سهیل نگاه کردم او محو تماشای تابلویی بود که به دیوار آویخته بودم. زمزمه کرد:
تو ناراحتی؟ بدون آنکه خواسته باشم گریستم، اشک سرچشمه بغضی بود که مدتها در سینه ام نشسته بود و هر دم بر من ضربه می زد. سهیل دستم را گرفت و بر گونه اش گذاشت و گفت:
تحمل کن عادت می کنی، هرچه بخواهی برایت فراهم می کنم، از دوستان ایرانی دعوت می کنم تا به دیدنت بیایند و تو را از تنهایی در آورند. با آنها کمتر احساس غریبی و غربت می کنی و کم کم به این محیط انس می گیری، به تو قول می دهم! و من برای آنکه از با اندوهش بکاهم گفتم:
هرجا که تو باشی من احساس آرامش می کنم. اما به هر دویمان دروغ گفته بودم من را هوای وطن، شکستن قول و پیمان، بی خبری از سرنوشت نوروزی غمگین و بیمار ساخت.
وقتی بیمار و بستری گردیدم و هیچ طبابتی مؤثر واقع نشد سپهری مجبور شد تا همگی به کشورمان برگردیم.
سهیل امیدوار بود که بتواند در اینجا کار بیاید و ماندگار شود. او صبح ها از خانه خارج می شد و هنگام عصر خسته و مایوس باز می گشت. گل مهر بیش از یک ماه طاقت نیاورد و به بهانه دانشگاه بازگشت. می دانستم که سیهل نیز راهی می گردد، هیچ یک از تدابیرم نتوانست او را پای بند سازد و او هم به بهانه تنهایی گل مهر و هزاران بهانه دیگر بار سفر بست و رفت. وقتی بار دیگر به دیدارشان رفتم این اطمینان با من بود که کمتر احساس غربت می کنم و شاید بتوانم ماندگار شوم. اما افسرده تر از بار نخست بازگشتم و در مدت سه سال از تاریخ زناشویی تنها سه بار به مدت های کوتاه یک ماه و دوماه با همسرم زندگی کردم و اینکه تنها با دل خوشی اینکه او برمی گردد و ما می توانیم مثل دیگر زوج ها زندگی کنیم روزها را سپری می کنم. اه بلندی کشیدم و بلند شدم و با خودم گفتم سرنوشت منهم همین است.
ادامه دارد...

لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/26688/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

قیمت عینک شنا هم نجومی شد؛ حدود 10 میلیون کنار بگذارید!

دلیل کاهشی شدن قیمت سکه

ماشین پرواز کرد!

نوحه‌خوانی مداح معروف شهر نجف اشرف درباره حمله موشکی سپاه

پیش‌بینی نگران‌کننده ایلان ماسک در مورد هوش مصنوعی به وقوع می‌پیوندد

سروده‌ افشین علا با تضمین مصرعی از رهبر انقلاب

خطیب نماز جمعه این هفته تهران مشخص شد

بخش‌هایی از هم‌خوانی کارگران در دیدار با رهبر انقلاب

عکس یادگاری افراد حاضر در اجلاس بین‌المللی مقامات عالی امنیتی در سن‌پترزبورگ با حضور احمدیان

روزهای برگزاری جلسات علنی مجلس تغییر کرد

طرح چندمنظوره اومااویا در سریلانکا با حضور رئیسی افتتاح شد

طرح سرویس مخفی آمریکا برای محافظت از ترامپ در صورت زندانی شدن

حمله موشکی حزب‌الله لبنان به شمال اراضی اشغالی

روایت «نیویورک تایمز» از قدرت حماس و چشم‌انداز غزه

پاس کروزها را گل کنید

معاملات بورس از مالیات بر عایدی سرمایه معاف شد

نماینده مجلس: رفتار دولت با مردم در بحث خودرو توهین‌آمیز است

عضو کمیسیون اقتصادی مجلس: کار ویژه بانک‌های خصوصی تامین مالی بخش خصوصی نیست

خبرگزاری رسمی کره شمالی: هیات اقتصادی پیونگ یانگ عازم ایران می‌شود

خلاقیت جالب برای بیرون آوردن بار از داخل کامیون

وقتی قطع کردن درخت را به هنرمند بسپاری

تلسکوپ فضایی هابل 34 ساله شد

مجموعه شعر طنز «دیزی در پنت هاوس» منتشر شد

اولین فهرست اصولگرایان در دور دوم انتخابات مجلس منتشر شد

توضیحات ویدئوییِ کریمی قدوسی درخصوص توئیت‌های اخیرش که جنجالی شد

توضیحات رییس دادگاه منافقین در خصوص چگونگی برگزاری دور جدید جلسات محاکمه

گزارش یوسف سلامی از حسینیه امام خمینی پیش از آغاز دیدار کارگران با رهبر انقلاب

خودداری ارمنستان از شرکت در نشست امنیتی روسیه

اسامی 14 هزار کودک شهید فلسطینی بر روی یکی از دیوارهای غزه

تجمع خانواده اسرای صهیونیست مقابل وزارت جنگ رژیم صهیونیستی

لایحه ممنوعیت تیک‌تاک در مجلس سنا تصویب شد

زالوژنی رسما سفیر اوکراین در انگلیس شد

هیل: همه رئیسان ‌جمهور آمریکا در تحریم‌ ایران شکست خورده‌اند

پیش به سوی کیش ایمن‌تر/ استخدام آتش نشان آقا از میان کیشوندان

شاعر کیشوند، "وعده‌ی صادق" را روایت کرد: نشست مرهم از این مژده بر جراحت قدس

رئیس بانک مرکزی دولت روحانی دست به قلم شد؛ توصیه به تیم اقتصادی رئیسی

خریداران و فروشندگان مسکن بخوانند

یک آبشار پله‌ای زیبا در نروژ

کشف یک راه جدید برای از بین بردن بوی زیر بغل

داستانک/ پری خوشحال

رئیسی: اشغالگری رژیم صهیونیستی نه مشروعیت‌زا است و نه مالکیت‌آور

استقبال رسمی مقامات سریلانکا از رییس جمهور

شیر خاورمیانه؛ لقب سریلانکایی‌ها به رئیس جمهور ایران

فریاد اردنی‌ها در برابر سفارت رژیم صهیونیستی

تعطیلی دانشگاه کلمبیا برای تظاهرات‌های ضد اسرائیلی

تشدید حملات قبایل سوریه به هم‌پیمانان آمریکا در دیرالزور

تصویب انتقال پناهجویان از انگلیس به رواندا

تظاهرات شبانه دانش آموزان در طنجه مغرب در حمایت از فلسطین

دویست روز جنگ با اشباح حزب الله!

معاون وزیر دفاع روسیه به ظن دریافت رشوه بازداشت شد