طنز/ مزخرفی به نام اسپرسو
سه شنبه 14 مرداد 1399 - 14:47:23
|
|
ایران پرسمان - روزنامه شهروند / پنجشنبههای کافه روزهای بهخصوصی است، چون بیشتر فشار روحی به من و شهروز خان وارد میشود و هر دو دچار احساس بیارزشی و عدماعتمادبهنفس از هر جهت میشویم. آدمهای درستحسابی با لباسهای رنگی و خوشجنسشان راه میافتند در باغ فردوس. بعضی جفتهای امیدوار و خوشمنظرهای هستند که دستهای همدیگر را طوری گرفتهاند و به هم نگاه میکنند که انگار نمیدانند چه عاقبتی در انتظار همه عشقهاست. اینها را شهروز خان هر پنجشنبه صبح میگوید که کمی حالمان بهتر شود. میگوید فکر کن همه اینها از بیکسی آمدهاند اینجا. زندگیشان از درون پوسیده و میخواهند با خوشگذرانیهای سطحی فقط وقت بگذرانند. همه آن لیلی مجنونهای دست قلاب کرده هم طبق آمار از هر سه زوج، یک زوج جدا میشوند. آن دو تا هم معلوم نیست توی چه رودربایستی با هم ماندهاند. همینها باز حالم را بهتر میکند و نفس آرامی میکشیم که همه بدبختیم. اما امروز را خواستیم متفاوتتر برگزار کنیم. از وقتی کافه روبهرویی برای تبلیغاتش بهرام را دعوت میکند تا یکساعتی در کافه بنشیند و همه فکر کنند پاتوق سینماییهاست، شهروز خان هم به فکر یک حرکت تبلیغاتی برای کافه افتاده بود که چیزی به ذهنش رسید. قرار شد جلوی کافه مسابقه خوردن قهوه برگزار کنیم. همان اسپرسوهای مزخرفمان که همه مشتریهایمان را فراری میدهد و بعد از بیرون دویدنشان از کافه مجبوریم ذرات پاشیدهشده قهوه از دهانشان روی میز را تمیز کنیم. اسم مسابقهمان را گذاشتیم «رقابت خوردن بدمزهترین اسپرسو» که کسی احتمال ندهد این همان قهوه معمولی منو است. شش صندلی روبهروی هم چیده بودیم و رهگذرها روبهروی هم مینشستند و لیوان قهوه را سر میکشیدند. اگر نمیتوانستند قورتش بدهند، از مسابقه حذف میشدند و به نظر شهروز خان این خاطره چرک و طعم سمی همیشه در ذهنها میماند و ناخودآگاه باز هم به سمت ما برمیگردند. شش نفر اول قهوهها را خوردند و فقط یک نفر توانست قورتش بدهد. از روی صندلیاش بلند شد و دستهایش را بالا آورد و کمی دور باغچه روبهروی کافه دوید و وسط چمنها بالا آورد و از حال رفت. ده دقیقه بعدش وقتی داشتم برای برنده مسابقهمان که گوشه کافه دراز کشیده بود، آبقند هم میزدم شهروز خان کف دستهایش را از خوشحالی به هم میکوبید و میگفت با این حواشی که برای کافه درست کردیم، دیگر هیچ کسی ما را یادشنمیرود و بهترین تبلیغ ممکن را کردهایم. شاید اینکه شهروز خان نهایتا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست هم دلیل منطقی باشد برای اینکه زحمت نکشد از مغزش به میزان کافی استفاده کند و هر چیزی را که همان جلوی مغزش است، استفادهکند. کمی از آبقند را ریختم در دهان مشتری و مثل فیلمها همان لحظه چشمهایش را باز کرد و گفت: «این چه مزخرفی بود؟!» لبخندزدم و گفتم: «قهوه اسپرسو ویژهمون.» صورت عرق کردهاش را پاککرد و گفت: «اگر حجم زیاد بخوام ازش تولید میکنید؟» به شهروز خان نگاه کردم که چشمهایش گرد شده. گفتم: «همین قهوه که الان خوردید رو میگید؟» لیوان آبقندش را سر کشید و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه میدم.» این دیگر عجیبترین سفارشی بود که من و شهروز داشتیم… این داستان ادامه دارد. مونا زارع
http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/171101/طنز--مزخرفی-به-نام-اسپرسو
|