ایران پرسمان
داستان طنز/ از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم!
دوشنبه 20 مرداد 1399 - 13:14:40
ایران پرسمان - روزنامه شهروند / شاید نمی‌شود لقب بهترین کافه تهران را به ما داد اما قطعا تنها کافه‌ای هستیم که خدمات بادکش هم ارایه ‏می‌دهیم. تصورش را بکنید پسری دست نامزدش را گرفته و به خیال خودش کافه باغ فردوس رمانتیک‌ترین ‏جای ممکن است اما با ورودشان نخستین چیزی که می‌بینند مشتری‌هایی است که از نمای جلویشان دارند قهوه ‏می‌خورند و از نمای پشت لباس‌هایشان را بالا زده‌اند و چند لیوان به کمر سرخ‌شان چسبیده شده. این ایده‌ها ‏را شهرام خان دوست دارد و تا به حال هیچ آدمی را ندیده بودم که این‌قدر برای ورشکستگی خودش ‏پشتکار داشته باشد. داشتم چرت می‌زدم که در کافه باز شد و مردی قد بلند وارد شد. با بی‌حوصلگی ‏منو را گذاشتم روی میزش و منتظر ماندم. آن‌قدر مشتری‌هایمان کم است که وقتی یک نفر اینجا را انتخاب ‏می‌کند، نمی‌توانم برایش احترامی قایل باشم و به عقلش شک می‌کنم. منو را خواند به صندلی خالی روبه‌رویش ‏گفت: «قهوه می‌خوری؟! با شیر؟»‌ دویدم پشت دخل و زدم به شانه شهروز خان و گفتم: «خیلی ریز یه جوری که ‏نفهمه نگاهش کن. این مرده با صندلی حرف میزنه!» شهروز سرش را بلند کرد و داد زد: «آقا داری با کی حرف ‏می‌زنی؟!» واقعا شهروز نماد کسی است که سه ماه بیشتر زنده نیست و چیزی برای از دست دادن ندارد. مرد ‏دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «با زنم.» رفتم جلو و دستم را توی فضای اطراف صندلی تکان دادم و ‏گفتم: «زنی نیست! داری با صندلی حرف می‌زنی.» شهروز هم از پشت دخل بیرون آمد و خم شد تا زیر میز را ‏نگاه کند که مرد گفت: «آقا به شما چه؟! زن منو شما نبینی یعنی وجود نداره؟» شهروز گفت: «ربط داره! ‏نمی‌بینی بالای دخل زدیم از پذیرفتن مشتری نامرئی معذوریم؟!» برگشتم بالای دخل را نگاه کردم. آن‌قدر ‏نوشته و عکس و درخواست‌های مختلف از مشتری نوشته بود که هیچوقت چشمم به این نیفتاده بود. پیرمرد ‏دیوانه فکر اینجایش را هم کرده بود. گفتم: «زنتون مُرده؟!» سری تکان داد و گفت: «دور از جونش. نه زنده اس. ‏سالم نشسته روبه‌روم.» صندلی را کشیدم عقب و نشستم روی صندلی و مرد شروع به خندیدن کرد و گفت: «‏چیکار می‌کنی؟! زنم همین الان رفت دستشویی. بیا اومد!» به نقطه در هوا خیره شد و گفت: «عزیزم بیا بشین ‏روی این یکی صندلی.» به شهروز نگاه کردم که به همان نقطه‌ای که مرد خیره است خیره شد و گفت: «چقدر ‏خانم زیبایی. خیلی خوش اومدید.» رنگ از صورت مرد پرید و گفت: «مگه می‌بینیش؟!» شهروز گفت: «آره ‏دیگه. دارن لبخند می‌زنن.»مرد از جایش بلند شد و گفت: «تو غلط می‌کنی می‌بینیش! اینو من فقط می‌بینم.» ‏شهروز عقب رفت و گفت: «آقا خب چیکار کنم ما پیرمردا از یه سنی به بعد چشم سوم داریم. همه چی ‏می‌بینیم.» مرد با استیصال دوباره نشست روی صندلی‌اش و گفت: «اه من فکر کردم این‌طوری دیگه هیچ‌کس ‏نگاهش نمی‌کنه. گفت منو یه بار هم نبردی کافه. در خونه رو بستم روش گفتم با تصورت می‌رم. انرژیش بهت ‏می‌رسه. لازم نکرده خودت بیای. اه! پاشو بریم خانم. هرخدمتی بهت می‌کنم تو باز یه شیطنتی می‌کنی بعد ‏میگی چرا شکاکی!» دست زن خیالی نامرئی‌اش را گرفت برد و ما هم زنگ زدیم پلیس تا زن واقعی مرئی‌اش ‏سالم بماند. شهروز هم روی کاغذی نوشت از پذیرش مشتریان پارانوئید و شکاک معذوریم و چسباند بالای ‏دخل!‏
نویسنده: مونا زارع

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/173316/داستان-طنز--از-پذیرش-مشتریان-پارانوئید-و-شکاک-معذوریم!
بستن   چاپ