داستان کوتاه/ تاکسی نوشت
چهارشنبه 2 بهمن 1398 - 14:55:44
|
|
ایران پرسمان - آخرین خبر / صدای رادیو تاکسی آنقدر کم بود که چیز واضحی شنیده نمیشد، فقط معلوم بود که رادیو روشن است. از راننده پرسیدم: «میفهمین چی میگه؟» راننده گفت: «نه، نمیخوام هم بفهمم.» گفتم: «چرا خاموشش نمیکنید؟» راننده گفت: «دوست دارم یه صدایی باشه، عادت کردم. تو خونه هم همیشه رادیوم روشنه.» پرسیدم: «خانمتون اینا اذیت نمیشن؟» راننده گفت: «خانمم فوت شده، بچههام هم دو تا شون خارجان، یکیشون هم شهرستانه...» به راننده نگاه کردم پیر بود. گفتم: «یعنی تنها زندگی میکنید؟» راننده گفت: «تنها.» پرسیدم: «سخت نیست؟» راننده گفت: «نه.» بعد گفت: «اصلا... فقط دلم برای اونایی که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندی زد و پرسید: «خندهداره آدم تو سن و سال من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه؟» گفتم: «نه.» راننده گفت: «من دلم برای همه تنگ شده... پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمهها، خالهام، داییهام، بچههاشون...» بعد دوباره لبخند زد و گفت: «اون ور چه خبره... همه اونورن.» به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهمیدم چرا مادربزرگم از مرگ نمیترسید. سروش صحت
http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/94932/داستان-کوتاه--تاکسی-نوشت
|