بزرگنمايي:
ایران پرسمان - خراسان / طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود، برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنهای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: «چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.» چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد، دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانهاش میگذشتند نشانش داد و گفت: «ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک و دیوارهای کاهگلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمعآوری آنها میکنم. به قدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچهام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده، فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو خواهم کرد.»
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: «مرد حسابی طلب سوخته را به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم؟»!
حکایات شیرین
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/312072/