ایران پرسمان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هشتم
سه شنبه 31 فروردين 1400 - 22:48:23
ایران پرسمان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت هشتم:
امروز درست یک ماه و نیم است که در این دکان نجاری مشغول کارم، فامیل انیس خانم است اوستای خوبی است، روز اول که آمدم صادقانه گفتم که نجاری اصلاً بلد نیستم. پرسید:
- دوست داری یاد بگیری؟
- معلومه اوستا.
- نه، اینجوری جواب نده بگو دوست دارم نجاری یاد بگیرم، خنده ام گرفت!
- دوست دارم نجاری یاد بگیرم.
- آهان این شد، پس از امروز هر چه می بینی خوب دقت کن به ذهن بسپار، اره و تخته هم می دهم تمرین کن، آن اره کهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بیکار نمان.
- چشم اوستا.
- گفتی اسمت چیه؟
- رحیم اوستا.
نگاهی توی چشمهایم کرد: خب رحیم آقا فعلاً من کار می کنم تو فقط نگاه کن.
و اینچنین بود که من شاگرد نجاری شدم و چونکه مزه بیکاری و سرگردانی را کشیده بودم از هیچ چیز گله نمی کردم، اره دستم را برید صدایم در نیامد، توی دکان از سرما یخ می کردم راضی بودم، ناهار توی دکان یک لقمه نان خلی می خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شکر می کردم.
اوستا کارش در و پنجره ساختن بود و من یواش یواش می توانستم تخته ها را اره کنم اما رنده کاری و میخ کاری را خودش می کرد.
یکی از روز ها اوستا جلوی در دکان نشسته بود چپق می کشید و رفع خستگی می کرد و من چوب بزرگی را اره می کردم، صدای چرخ درشکه ای از پیچ کوچه بلند شد، یواش یواش نزدیک شد، نزدیکتر، و از جلوی دکان گذشت.
اوستا پکی به چپق زد و زیر لب گفت:
- پدر صلواتی.
من به کار خودم مشغول بودم، هنوز رویم آنقدر با اوستا باز نشده بود که همکلامش شوم و اوستا هم شاید هنوز قابلم نمی دانست که طرف خطابش قرارم ده.
آن روز گذشت، یک هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دکان را باز کرده بودم و داشتم جلوی دکان را آب و جارو می کردم، دیدم اوستا برخلاف همیشه و برخلاف اقتضای سنش بسرعت وارد دکان شد و جواب سلام مرا وسط دکان داد، آب را که پاشیدم دیدم
همان درشکه باز هم از جلوی دکان ما گذشت و صدای اوستا را شنیدم که زیر لب غرید:
- مردکه الدنگ، افاده اش به نواب می ماند گدائی اش به عباس.
لباسش را درآورد آستین هایش را با کش بالا کشید و آماده کار شد.
- رحیم آقا، خدا نکند اول صبحی یک آدم نحس جلوی چشمت و سر راهت ظاهر شود آن روز تا غروب نحسی می آوری.
با تعجب نگاهش کردم اما چیزی نپرسیدم.
وقتی جلوی دکان را آب و جارو کشیدم روز های خوش بچگی ام برایم تداعی می شد آنروز ها موقع غروب و اول صبح، یعنی وقتی پدر می خواست از در خانه برود یا به خانه برگردد مادر جلوی در کوچه را جارو می کرد و آب می پاشید و بوی تربت بلند می شد و من آن بو را دوست داشتم. از روزی که اینجا کار می کنم بی آنکه اوستا تکلیفم کرده باشد به خاطر دل خودم صبح ها به محض این
که در دکان را باز می کنم جارو می کنم آب می پاشم بعد می روم توی دکان و تا مدت زیادی بوی خوش تربت به دماغم می پیچد و سرحالم می کند. چنان مست بوی تربت بودم که اصلاً فراموش کردم که اوستا چه گفت و چه کرد.
آنروز اوستا داستان پادشاهی را برایم تعریف کرد که گویا از سلطنت خلعش کرده بودند و سر به دیار غربت گذاشته و غریبانه در شهری زندگی می کرد منتها چون رویگری می دانسته شاگرد دکان رویگری می شود و از این راه ارتزاق می کند و نمی میرد و بعد نمی دانم چه می شود که دوباره به کشور خودش بر می گردد و دوباره شاه می شود و به ملت دستور می دهد: جانان پدر هنر
آموزید. اوستا منظورش به من بود و نصیحتم می کرد که سعی کنم هنر نجاری را حسابی یاد بگیرم چون اگر هنری داشته باشم گرسنه نمی مانم.
حق با اوستا بود اگر من کاری بلد بودم آن چند ماهه بیکار نمی گشتم و آنهمه غم و غصه نه خودم می خوردم نه مادر بیچاره ام.
اوستا هفته به هفته مزدم را می داد و قول داده بود وقتی که حسابی نجاری را یاد گرفتم و توانستم بدون کمک او کار کنم مزدم را اضافه خواهد کرد.
اولین مزدم را که گرفتم بعد از ماه ها، نیم کیلو گوشت خریدم و دو تا سنگک خشخاشی و یک جفت جوراب برای مادرم خریدم و به منزل رفتم.
هیچوقت قیافه راضی مادرم را فراموش نمی کنم جورابها را گرفت و پیشانی مرا بوسید. می خواست دستهایم را هم ببوسد که خودم را کنار کشیدم و نگذاشتم.
- الهی رحیم پیر بشی انشاءاالله، الهی یک دختر شیر پاک خورده نصیب تو شود انشاءاالله.
زندگی انیس خانم بدجوری دل مادرم را برده بود، انیس خان هم یک پسر داشت که شوهرش طلاقش داده بود و او پای پسرش پیر شده بود و شوهر نکرده بود اما به قول خودش « شوهر گردن شکسته اش » پنج تا هم از دو تا زن بعدی بچه پس انداخته بود.
نه انیس خانم و نه پسرش کاری به کار آن مردک نداشتند، انیس خانم خیاط قابلی بود و از همین راه زندگی خود و فرزندانش را تأمین کرده بود. حالا ناصر آقا خودش زن داشت و در کنار مادرش و زنش به نظر من هم، مرد خوشبختی بود، آثار رضایت از زندگی را در چهره همه شان می شد خواند.
مادر مدام در اندیشه زندگی ای مثل آنها برای خودمان بود، در تخیلات و تصورات خودش مرا زن می داد و همراه عروسش و من زندگی را به خوشی می گذراند.
- رحیم وقتی مزدت دو برابر شد می تونیم دست بالا کنیم و دختری را خواستگاری کنیم.
- کو تا آن موقع مادر، من تازه اره کردن را یاد گرفته ام.
- گفته بودی چوب و اره می آری خانه چرا نیاوردی؟
- نه مادر خاک اره تمام زندگیت را کثیف می کند، همانجا یاد می گیرم.
- دلواپس من نباش.
- نه، فراموش کن.
اولین بار که تونستم با مسطره کار کنم اولین چیزی که اره کردم و دور و برش را صاف کردم یک کدنگ بود که با اجازه اوستا برای مادرم ساختم.
- رحیم آقا از اینکه همیشه با یاد مادرت هستی خوشم میاد پسرجان، قدر مادرت را بدان مادر تو هم مثل انیس خانم ما، جوانی اش را فدای پسرش کرده، اینجور زنها را خدا روز قیامت در کنار عرش خودش جا می دهد، ناصر پسر حق شناسی است سعی کن تو هم مثل او باشی، اصلاً با ناصر نشست و برخاست بکن، اخلاقش را یاد بگیر، پسر ماهی است، من همیشه آرزو داشتم خدا پسری مثل
او قسمت من کند.
اوستا آهی کشد و پکی به چپقش زد و دیگر هیچ نگفت
طوری که فهمیده بودم اوستا بچه نداشت و اجاقش کور بود و همیشه در آرزوی یک بچه به سر می برد البته نه حالا، وقتی که جوان بود، حالا سنی از او گذشته بود و دیگر هوس بچه دار شدن را از سر انداخته بود اما گاهگاهی آهی از سر درد از سینه اش بیرون می آمد و اسرار دلش را پیش آشنا و بیگانه فاش می کرد.
اما آقا ناصر که اوستا می گفت با او دوست شوم مرا زیاد محل نمی گذاشت، نمی دانم مرا بچه سال می دید و لایق نمی دانست، یا از صبح تا شام کار می کرد و دیروقت به خانه می آمد حال و حوصله دید و بازدید نداشت. اما انیس خانم و مادر من حسابی با هم جور
بودند و می توانستم بگویم که مادرم، کمتر به یاد پدر می افتاد و کمتر غصه می خورد.
چه می دانم شاید هم علت اصلی، کار پیدا کردن من بود و اینکه انیس خانم این کار را برای من جور کرده بود و مادر همیشه ما را مدیون او می دانست،به هر صورتی که بود مادر یک انیس خانم می گفت و صد دعا می کرد.
اما راستش را بخواهید من زیاد و به اندازه مادر از این زن خوشم نمی آمد، خیلی حرف می زد، به همه چیز کار داشت، می خواست همه سوراخ سنبه های زندگی آدم را سر بزند، مقتی می آمد خانه ما، من اغلب می زدم بیرون، مادر می فهمید چرا جیم می شوم و الکی بهانه ای پهلوی او می آورد که مثلاً رحیم کار دارد، رحیم حمام می رود، رحیم بازار می رود، و از این جور بهانه ها.
ادامه دارد...
قسمت قبل:

ایران پرسمان

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هفتم
1400/01/29 - 22:15

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/278959/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-هشتم
بستن   چاپ