ایران پرسمان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و یکم
جمعه 17 ارديبهشت 1400 - 05:03:48
ایران پرسمان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت بیستم:
- اوستا رحیم ما اینقدر تعریف شما را کردیم که عیال هم دلبسته شما شد، امروز که می آمدم محکم محکم سپرده که برای شب جمعه وعده شام بدهید. 
- ما کوچیک شما هستیم اوستا محمود. 
- تو پسر مائی، همراه مادرت بیا که عیالم منتظر دیدن تست....
منزل اوستا را بلد نبودم، در طول این مدت پیش نیامد که مثل ارباب قبلی منو به خانه اش بفرستد، از انصاف نباید گذشت هیچوقت با من مثل پادو رفتار نکرده، آخه خودش هم روزگاری مثل من بوده و حال مرا خوب می داند اما حاجی فرش فروش از کجا حال مرا می فهمید؟ 
- اوستا می دانم خانه تان «گذر امیر» است اما خوب بلد نیستم. 
- گذر امیر را که بلدی؟ 
- تا به حال آنجا نرفته ام اما پرسان پرسان می شود پیدا کرد. 
- آهان وقتی گذر امیر رسیدی دو تا دکان چسبیده بهم است یکی عامل قند و شکر است یکی یک بزازی کوچیک، از هر کدام، منزل اوستا محمود را بپرسی نشانت می دهند، زود بیائید ها. 
- چشم اوستا. 
- ضمناً در و پنجره دکان هر دو تایشان را، من ساخته ام خوب نگاه کن. 
- حتماً اوستا 
مادر به اندازه مهمانی سه نفر ظرف و قاشق و لیوان خریده بود، دو تا هم که داشتیم، می شد انیس خانم اینها را دعوت کنیم 
- مادر خوب شد برای دعوت اوستا هم ظرف داریم. 
- رحیم این خوردن ها پس دادن دارد، پسرجان می تونی برسانی؟ 
- خدا کریم است، خدا می رساند رحیم خرکیه؟ 
- من از مهمانی بدم نمی یاد اما لقمه توی گلویم گیر می کنه وقتی یاد می آورم که هر رفتی، آمدی دارد. 
- بگذار ما هم مثل آدم های دیگر با مردم نشست و برخاستی بکنیم، آدم ببینیم، خدا بزرگ است. 
- انشاءالله زن بگیری بالاخره عروس جهازیه دارد یه خرده از بابت اثاث خانه وضعمان روبراه می شود رو مردمی می شود. 
- کو عروس؟ تو حالا عروس را پیدا کن جهاز هم نیاورد بی خیالش، روزی رسان خداست. 
- پیدا کردم 
- پیدا کردی؟ کجا؟ کیه؟ من دیدم؟ 
مادر زد زیر خنده: 
- تو؟ تو که نگاه نمیکنی، کجا دیدی؟ 
- خودت دیدی؟ 
- آره که دیدم نوه خواهرم است، البته چهار سال پیش دیدم حتماً حالا بزرگ شده. 
- چهار سال پیش؟ من کجا بودم؟ 
- همان موقع بود که تو تیمچه فرش فروش ها کار می کردی، فکر می کنم همان روز آخر که رفتی و دیگه بعد از آن نرفتی همانروز. 
- چرا بمن نگفتی؟ 
- تو چنان عصبانی بودی که همه چیز فراموشم شد، تازه چه می گفتم؟ آنروز که بفکر زن گرفتن نبودیم. 
- چند ساله می شه؟ 
- حالا دوازده سیزده باید باشه. 
- دوازده سیزده؟ نه. 
- چرا نه؟ 
-عروسک بازی نمی خوام بکنم که، شریک درد و غم می خوام. 
- مگر پدرت با من عروسک بازی کرد؟ دختر از نه سالگی یک زن تمام عیار است. 
- نه قربان قد و بالایت بروم نسخه زندگی خودت را برای من نپیچ، من نمی خوام رحیم دیگری آواره روزگار کنم، از خودم بزرگتر باشد اشکال ندارد ولی کوچمتر نه. 
- همیشه زن کوچکتر از شوهرش بوده. 
- بوده که بوده، غلط بوده، احمقانه بوده، برای همین اینهمه زن بیوه دور و برمان پر شده است. شوهر پیر و پاتال مرده زن جوان آواره شده، بچه های نیم وجبی سرگردان شدند. 
- تو خودت مگر چند سال داری؟ 
- بیست و یک سال 
- خب کوکب را بگیر سیزده، چقدر فاصله دارید؟ 
پس اسمش کوکب است، یک لحظه حالم یک جوری شد کوکب را خیلی قشنگ می شود نوشت دو تا سرکش دارد آخرش را هم تا بخواهی می شود کش داد، صدای قلم گوش هایم را نواخت، "کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت"، چه می دانم شاید بخت من همین کوکب باشد، بسته مادرم است حتماً وضع و روزگارشان هم بهتر از ما نیست، اما آخه بچه دوازده ساله؟ 
- نه مادر خیلی بچه است. 
- من می گم خوبه، دختر که شوهر بکنه زود بزرگ می شه، استخوان می ترکاند. 
- اگر تو باید بپسندی و قبول کنی خب مبارک اسا. 
- نه، تو باید قبول کنی. 
- اگه به منه من دوازده ساله نمی خوام. 
- دختر ها را از نه سالگی شوهر می دهند. 
- قد و سن خودم 
- اووه رحیم بگو دختر ترشیده می خواهی 
- مگر من ترشیده ام؟ 
- مرد فرق می کند 
- چه فرق می کند؟ چه فرق می کند؟ 
- تو فکر می کنی آقا ناصر چند سال دارد؟ معصومه خانم چند سال؟ 
مادر راست می گفت اقلاً هشت نه سال با هم فاصله داشتند، اما خوب بودند خیلی خوب بودند یکدفعه بدون آنکه قصد بدی داشته باشم از دهنم پری. 
- خواهر معصومه خانم باشد قنداقی اش را هم قبول دارم. 
اوستا جلوی دکان ایستاده بود و بمن نشان می داد که چوب ها را چه جوری پشت دکان تلمبار کنم که رویهم باشند اما از هم فاصله داشته باشند که هوا تویشان رفتو آمد بکند و حسابی خشک بمانند. 
- ببین رحیم یکی از راست بگذار یکی از چپ، ردیف بعد را برعکس اینجوری 
با انگشت های دستش نشانم داد فهمیدی؟ 
- فکر می کنم فهمیدم حالا دو ردیف می چینم نگاه کنید ببینید اینجوری باید باشد؟...
صدای چرخ های درشکه ای توی کوچه پیچید. 
اوستا بطرف صدا برگشت، کالسکه آمد و آمد و از سر کوچه ما رد شد. 
«درشکه روسی با دو چراغ کریستال آئینه دار شمع سوز بادگیر، رنگ درشکه مشکی براق بود، چراغ هایش قرمز، تشک سبز و با فنر های نرم، دو اسب یک قد و یک رنگ و یک اندازه، هر دو جوان، سورچی با سبیل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما می رفت، باز کلاه پوستی بر سر نهاده و به همان اندازه درشکه تر و تمیز و براق می نمود، صاف در صندلی خود نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد، انگار می خواست ابهت منظره را بیشتر نمایان کند.» 
- آشنا نیست اوستا سرش را بالا انداخت، مال اینطرف ها نیست، نمی شناسمش 
- عجب چیزی بود 
- مال یک آدم پولدار شکم گنده است، علیا مخدره هایش هم تویش لمیده بودند. 
- از کلمه علیا مخدره و ژست اوستا خنده ام گرفت. 
- اوستا اینجوری خوب شد؟ 
- اَه رحیم نه، پس تو گفتی فهمیدم؟ 
دستهایم به پهلوهایم آویزان شد، خجالت کشیدم که نفهمیده بودم چه باید بکنم. 
- برو کنار، برو کنار خودم بچینم، تو یاد بگیر، اینکه کار ندارد یکی به راست یکی به چپ. 
اوستا هن هن کنان چوب ها را روی هم چید فقط دو ردیف. 
- رحیم تو چنان سبک این ها را جابجا می کنی که آدمی که از دور نگاه می کند فکر می کند وزن پر است، سنگین است پسر جان، اینهمه مدت اینها را تو هر روز به کول کشیدی؟ آخ خسته شدم، تازه اینها خشک شدند طفل معصوم وقتی خیس بودند چقدر سنگین بودند. 
- نه اوستا مهم نبود، خیلی سنگین نبودند. 
- جوانی، ماشاالله زور بازو داری، خدا کمکت کند، پیر بشی اما عاجز نشی، انشاالله. 
- اوستا چائی حاضر است. 
- خودم می ریزم تو بقیه چوبها را بچین، آفتاب دارد غروب می کند. 
اوستا رفت توی دکان و من ضمن اینکه چوبها را به پشت دکان منتقل می کردم نگاهم به اوستا هم بود، دیدم جلوی نردبان که کنار دیوار زیر میز جا داده بودم ایستاده و متفکرانه نگاه می کند، حتماً‌حالا می آید می پرسد که چرا نردبان را نبرده ام، چی بگویم؟ 
- رحیم. 
دلم هری ریخت، حلا چه بکنم چه بگویم؟ اگر احساس کند که با او قهر کرده بودم یا بدم آمده نردبان را نبردم فکر می کند زیادی فضول شدم، بدش می آید، شاید باز هم بین ما شکرآب شود، اوستا سرم داد بزند، نمک بحرامم بنامد، چه می دانم هزار فحش بدتر، ... 
- رحیم 
چاره نداشتم جواب دادم: 
- بله اوستا 
- بیا پسر چائی بخور برو 
یک لحظه سرم گیج رفت، آخ چه فکر کردم، چه نگران شدم، نمی دانستم چه بکنم. 
- اوستا شما بخورید کارم تمام شد می آیم. 
- نه پسر سرد می شود از دهن می افتد، چائی لب سوز خوبه، بیا 
جرأت نمی کردم بروم توی دکان و اوستا و نردبان را یکجا ببینم 
- می خواهی بیاورم بیرون، هان؟ 
- زحمت می کشید 
- صبر کن یکی دیگر برای خودم بریزم بیایم بیرون، هوای توی دکان یواش یواش دارد گرم می شود. 
یکی از الوار ها را بلند کردم و بردم پشت دکان وقتی برگشتم اوستا یک استکان چائی دست راستش بود یک استکان دست چپش. 
- بیا رحیم، دستم لرزید چائی ریخت روی قند ها زود بخور له نشود. 
قند ها خیس شده بودند کلی از چائی را توی نعلبکی ریختم که قاطی قند شد دوباره ریختم توی استکان. 
- ببخش، پیری است دیگه، پیری و هزار درد بی درمان، دستی که یک عمر اره بکشد و میخ بکوبد بالاخره به فغان می آید، فریادش بلند می شود: بس است، دیگر بس است پدرم را درآوردید، مگر چند سال می توانم هی بکوبم هی بکوبم؟ 
اوستا چائی اش را خورد آهی کشید و گفت: 
- رحیم می گویند در دیار فرنگ کارگر فقط سی سال از عمرش را کار می کند بعداً دیگر کار نمی کند. 
در حالیکه الوار ها را بلند می کردم با تعجب پرسیدم 
- پس بقیه عمرش را چی می خورد؟ 
- حکومت خرجش را می دهد. 
خیلی تعجب کردم، مگر همچو چیزی می شود. 
- آخه چطور؟ 
- نمی دانم چطور اما می گویند همه و همه سی سال کار می کنند بقیه عمر بیکار می گردند و مفت می خورند. 
- چند سال؟ 
- تا زنده اند، تا وقتیکه زنده هستند دیگه با چند سالش کار ندارند فقط سی سال باید کار کرد بعد خلاص. 
باورم نشد، چه جوری حکومت می تئاند اینهمه پول فراهم کند و به رعیت بدهد؟ از کجا می آورد. 
گفتم: اوستا از کی شنیدید؟ 
- از آنهائی که فرنگستان رفت و آمد می کنند، شازده مبشر میرزا برادر بشیرالدوله تعریف می کرد، می گفت آنجاها بهشت پیر هاست، آنقدر خوش و سرحال هستند، روزگارشان هزار مرتبه بهتر از جوان هاست. 
- خب معلومه آدم کار نکنه و مفت بخوره روزگارش خوب می شه 
- رحیم من چهل و چهار سال است کار می کنم صبح بعد از نماز صبح یک لقمه بالا می اندازم می زنم بیرون، سگ دو می کنم تا وقتیکه آفتاب غروب کند، حالا دیگه قوتم تمام شده سابق بر این فکر می کردم تا نفس دارم کار خواهم کرد اما حالا حالاها از نفس می افتم صبح بزور از خواب بلند می شوم و شبها از خستگی زیاد خوابم نمی برد، آنقدر توی رختخواب اینور آنور می گردم، دعا می خوانم، ده دفعه از یک تا صد می شمارم تا خوابم ببرد، هنوز چشمم گرم نشده از درد دو تا دستهایم ز خواب می پرم، و دوباره روز از نو روزی از نو. 
من، هم به حرفهای اوستا گوش می دادم و هم کارم را می کردم، اوستا چپقش را روشن کرد توی فکر فرو رفته بود پک های خیلی محکم به چپق می زد و هی با دستش سرچپق را تکان می داد. 
- باز خدا را شکر حال و روزگار من خوب است بیچاره شاطر محله ما روزگار سگ دارد، قبل از اذان صبح نمی دانم شاید دو سه ساعت بعد از نیمه شب در دکان را باز می کند، خمیر گیر و پادو ها هم می آیند، بیچاره آنقدر توی تنور خم و راست شده که پشتش قوز درآورده، بسکه توی آن زیرزمین مانده، آفتاب ندیده رنگ بصورت ندارد مثل مرده ها می ماند، اما چه بکند؟ تا زنده است باید همینجوری هی برود هی بیاید، بیچاره همیشه از درد پشت می نالد، هرچه هم در می آورد خرج دوا درمان می کند، اما چه فایده؟ 
- زن و بچه ندارد؟ 
- مثل اینکه زنش مرده یک دختری داشته شوهر داده رفته کرمان، نه این از اون خبر دارد نه اون از پدره با خبر است، خودش می رود خودش می آید، هیچ کس و کار دیگری هم ندارد.
ادامه دارد...
قسمت قبل:

ایران پرسمان

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیستم
1400/02/15 - 22:15

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/285993/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-بیست-و-یکم
بستن   چاپ