ایران پرسمان
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهاردهم
دوشنبه 5 مهر 1400 - 23:04:02
ایران پرسمان - آخرین خبر / آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
فصل 8
تربیت کردن آنی آغاز می شود
ماریلا بنا به دلایلی که خودش بهتر می دانست ، تا بعد از ظهر روز بعد به آنی نگفت که قرار است در گرین گیبلز بماند. او تا قبل از ظهر دخترک را با کارهای خانه مشغول کرد و خودش مشتاقانه به تماشای او نشست. هنگام ظهر ، ماریلا به این نتیجه رسید که آنی، دختر زرنگ و مطیعی است . کارهایش را با علاقه انجام می دهد و همه چیز را زود یاد می گیرد.البته تنها مشکلش این بود که در حین کار ناگهان غرق در خیالاتش می شد و همه چیز را فراموش می کرد .تا اینکه کسی یا چیزی او را از آن حال و هوا بیرون می آورد .
وقتی آنی ظرف های ناهار را شست ، ناگهان مانند کسی که خودش را آماده ی بدترین خبرها کرده باشد ، به طرف ماریلا رفت ، صورتش سرخ شده بود . بدن لاغرش سرتاپا می لرزید و چشمانش گشاد شده بودند او دست هایش را به هم قلاب کرد و ملتمسانه گفت : آه خانم کاتبرت ، خواهش می کنم بگویید مرا نگه می دارید یا نه ؟ من از صبح تا حالا سعی کرده ام صبور باشم ، اما دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم . لطفا به من بگویید چه تصمیمی گرفته اید .
ماریلا پاسخ داد : پس چرا همان طور که گفته بودم ، ابر ظرف شویی را با آب گرم نشستی؟ قبل از هر سوالی برو کارت را تمام بکن .
آنی کاری را که ماریلا گفته بود انجام داد. بعد دوباره به طرف ماریلا برگشت و به او خیره شد . مایلا دیگر هیچ بهانه ای برای سکوت کردن نداشت ،گفت : بسیار خوب ، فکر می کنم دیگر وقتش رسیده که همه چیز را بدانی . من و متیو تصمیم گرفته ایم که تو را نگه داریم ،البته به شرط اینکه سعی کنی دختر بچه ی کوچولوی خوبی باشی و به حرف ما گوش کنی .چی شده ، بچه ؟
آنی گفت : دارم گریه می کنم ،اما نمی دانم چرا .نمی توانید تصور بکنید چقدر خوشحالم . آه خوشحال کلمه مناسبی نیست . من از دیدن جاده ی سفید و شکوفه های گیلاس خوشحال شدم ، اما الان احساس متفاوتی دارم که کلمه ی خوشحال نمی تواند توصیفش کند .سعی می کنم دختر خوبی باشم ، البته فکر می کنم کار خیلی سختی است ،چون خانم تامس همیشه می گفت که من ذاتا دختر بدی آفریده شده ام . اما همه ی تلاشم را می کنم ، شما می دانید چرا گریه می کنم ؟
ماریلا گفت : فکر می کنم به خاطر این است که بیش از حد هیجان زده شده ای . بنشین روی صندلی و سعی کن آرام باشی .مثل اینکه هرچیزی می تواند راحت تو را به گریه یا خنده بیندازد . . بله ، می توانی اینجا بمانی و ما سعی می کنیم از تو خوب نگهداری کنیم تو باید به مدرسه بروی . اما دو هفته بیشتر تا تعطیلات باقی نمانده . بهتر است بعد از پایان تعطیلات در سپتامبر، مدرسه رفتن را شروع کنی .
آنی پرسید : من باید شما را چی صدا کنم ؟ همیشه بگویم خانم کاتبرت ؟ خاله ماریلا چه طور است ؟
- نه ، فقط ماریلا صدایم کن . من عادت ندارم کسی به من خانم کاتبرت بگوید ، این کلمه مرا عصبی می کند .
آنی گفت : ولی این طوری به شما بی احترامی می شود .
- نه اصلا بی احترامی نمی شود به شرط اینکه لحن صحبت کردنت محترمانه باشد.در اونلی همه از کوچک و بزرگ مرا ماریلا صدا می کنند ،البته به جز کشیش که به من خانم کاتبرت می گوید .
آنی مشتاقانه گفت : من دوست دارم به شما بگویم ، خاله ماریلا . من هرگز خاله یا هیچ فامیل دیگری ،حتی یک مادر بزرگ هم نداشته ام . ولی وقتی به شما بگویم خاله ماریلا احساس می کنم واقعا یک خاله دارم . اجازه می دهید خاله صدایتان کنم ؟
- نه من خاله ی تو نیستم و دوست ندارم مرا با یک اسم غیر واقعی صدا کنی.
- ولی می توانیم در خیالمان شما را خاله تصور کنیم .
ماریلا با اخم گفت : نه خیر من نمی توانم چنین خیالی بکنم .
آنی در حالی که چشمانش گرد شده بود ، گفت :یعنی شما تا به حال سعی نکرده اید چیزی را غیر از آن طوری که هست تصور کنید ؟
- نه .
آنی ،آهی طولانی کشید و گفت : آه خانم .....ماریلا! چقدر حیف شد . ماریلا گفت : دوست ندارم واقعیت های اطرافم را غیر از آن چیزی که هستند تصور کنم . خداوند همه چیز را سرجای خودش آفریده و ما نباید این ترتیب را در خیالاتمان به هم بزنیم . راستی خوب شد یادم افتاد آنی ! برو به اتاق نشیمن ، البته مواظب باش پاهایت کثیف نباشند و پشه ها هم وارد اتاق نشوند . بعد کاغذی را که روی بخاری هست بردار. یک دعا رویش نوشته شده و تو باید امروز بعد از ظهر آن را حفظ کنی . اصلا دلم نمی خواهد آن دعای عجیب و غریب دیشبت را دوباره بشنوم .
آنی با شرمساری گفت : خوب من دیشب خیلی ناشی بودم و دلیلش هم این بود که اصلا تمرین نکرده بودم . شما که انتظار ندارید یک نفر برای اولین بار بتواند دعای خوبی بخواند ، درست است ؟ولی همان طور که قول داده بودم ، دیشب بعد از رفتن به رخت خواب یک دعای با شکوه تهیه کردم . دعای من مثل جمله های کشیش ها طولانی و شاعرانه بود. ولی باورتان نمی شود ، امروز صبح که بیدار شدم ، حتی یک کلمه از آن را به یاد نداشتم. می ترسم نتوانم دوباره چنین دعای خوبی بسازم . هرچند بعضی چیزها وقتی دوباره تکرار می شوند ، به اندازه ی بار اول به دل نمی نشینند . شما تا به حال متوجه این موضوع شده بودید ؟
- باید به این نکته توجه کنی آنی ! وقتی کاری را از تو می خواهم انتظار دارم فوری انجامش بدهی ،نه اینکه بایستی و درباره اش سخنرانی کنی .حالا برو و کاری را که گفتم بکن .
ُ آنی فوری از سالن ناهار خوری گذشت و وارد اتاق نشیمن شد . بعد از ده دقیقه ماریلا وقتی دید آنی برنگشت، بافتنی اش را کنار گذاشت و با چهره ای عبوس به دنبال دخترک رفت . آنی در اتاق نشیمن بی حرکت جلوی تابلویی که بین دو پنجره آویزان بود ، ایستاده بود . دست هایش را پشتش قلاب کرده ، صورتش را بالا گرفته و از حالت
چشمانش معلوم بود که در خیالات غوطه ور شده است . پشت پنجره نوری سفید و سبز از میان شاخه های درختان سیب روی دسته های تاک می تابید و آنها را به شکل اشکالی عجیب و فضایی در می آورد .
ماریلا با عصبانیت گفت : آنی داری به چی فکر می کنی ؟
آنی از فکر و خیال بیرون آمد و به تابلویی که زیر آن نوشته شده بود " دعای مسیح برای کودکان " اشاره کرد و گفت: داشتم خودم را جای یکی از آنها تصور می کردم . جای آن دختر کوچولویی که پیراهن آبی دارد، و طوری آن گوشه ایستاده که انگار مثل من ، هیچ کس را ندارد. به نظر خیلی تنها و غمگین می آید این طور نیست ؟حدس می زنم پدر و مادر ندارد اما خیلی دوست دارد دعا بخواند ، به خاطر همین خجالت زده بیرون جمعیت ایستاده تا کسی جز مسیح او را نبیند . من احساسش را کاملا درک می کنم . حتما قلبش به شدت می زند و دست هایش یخ کرده اند .مثل حالت من وقتی از شما پرسیدم میتوانم اینجا بمانم یا نه .. او می ترسد که نکند مسیح او را نبیند ، اما به نظر من اینطور نیست .سعی کردم خیال کنم دخترک کم کم جلو می رود و بالاخره آنقدر به مسیح نزدیک می شود تا او را ببیند و به سرش دست می کشد. آه ! و دخترک لرزه ی لذت بخشی را در تمام بدنش احساس می کند. اما به نظر من نقاش نباید نگاه مسیح را اینقدر غمگین می کشید . اگر توجه کنید ، می بینید که او را در همه ی نقاشی ها با همین حالت کشیده اند . اما به نظر من اگر چهره اش اینقدر عبوس بود بچه ها ازش می ترسیدند.
قسمت قبل:

ایران پرسمان

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سیزدهم
1400/07/04 - 20:15

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/328332/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-چهاردهم
بستن   چاپ