يکشنبه ۲ آذر ۱۴۰۴
اقتصاد روز

معنای زندگی؛‌ پرسش بی‌پاسخ مسافران جهان جدید

معنای زندگی؛‌ پرسش بی‌پاسخ مسافران جهان جدید
ایران پرسمان - ایکنا / «مگر دوست داشتن دانش چیزی جز فلسفه است.» افلاطون در کتاب دوم جمهور با همین عبارت کوتاه، مختصر و مفید، بشرِ دوستدار دانش و خرد را به اندیشیدن فراتر از ...
  بزرگنمايي:

ایران پرسمان - ایکنا /
«مگر دوست داشتن دانش چیزی جز فلسفه است.» افلاطون در کتاب دوم جمهور با همین عبارت کوتاه، مختصر و مفید، بشرِ دوستدار دانش و خرد را به اندیشیدن فراتر از آنچه می‌بیند، می‌یابد، می‌داند و ... دعوت می‌کند؛ دعوتی به لذت فلسفه و ترسیم جامعه‌ای انسانی. انسانی که با پرسش از هستی «هست» می‌شود و تمام هستی او پرسش است از جانِ جهان! همه ما می‌دانیم، انسان در همه اعصار و در همه حال، خواهنده دانستن بیشتر است، دانایی درباره عدالت، برابری، حقیقت، زندگی، مرگ، عشق، زیبایی، آگاهی، ذهن و... و سرانجام پرسش از اینکه من کیستم؟ معنای زندگی من چیست؟ چرا هستم به جای آنکه نباشم؟ و ده‌ها پرسش دیگر از جنس کیستی،‌ چیستی،‌ چرایی و چگونگی! 

ایران پرسمان


این پرسش‌ها، پرسش‌های همیشه ماست و گمان می‌رود همه ما در طرح این سؤال‌ها از کنج پر تزاحم ذهن و پرورش‌یافتگی آن تا آنجا که آرام آرام پرواز از درون به سوی برون را می‌آموزد و خود را نزد راهنمایی از فرزانگان روزگار می‌رساند، هم‌داستان باشیم. ما آدمیان از آن هنگام که احساس تبعیض، درد، عشق، زندگی، مرگ، داشتن و همچنین نداشتن را درک می‌کنیم به پرسش از هستی نیز می‌اندیشیم.
برای ما خبرنگاران تقویم به نوعی راهگشاست، نام حکیم فارابی و بزرگداشت روز حکمت و فلسفه در ایران و همچنین روز جهانی فلسفه فرصت مغتنمی است برای گفت‌وگو، برای گفت‌وگو از سیاقی دیگر، گفت‌وگو از سیاق عقل، منطق و فکر!
برای پاسخ به این پرسش‌های عقلی نیز همواره دستمان به دامان اهل فلسفه و خرد می‌رسد، آنانکه برای فکر، پرسش و همچنین پاسخ بدان حرمت ویژه‌ای قائل هستند و به تعبیر حکیم نامی ایران عزیزمان، استاد رضا داوری اردکانی، مجال گفت‌وگو را مجال دوستی، مهر و وفا می‌دانند. ما نیز پیاله‌های تشنگی‌مان بر دست، راه‌پیما، پیاده و سوار بر پرسش از «معنای زندگی» به سراغ یکی از فیلسوفان پر کوش و مهربان این روزگار رفتیم. او که نامش در شمار ستارگان آسمان دانش‌مردان ایرانی می‌درخشد و خود پرورش‌یافته خاندان علم است، پرسید پرسش از چه؟ ما نیز پرسشمان را بدین وصف تقدیم حضور محترمشان کردیم:
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
سلام و ادب و احترام بر استاد فرزانه 
استاد ارجمند! شما بهتر از من و ما می‌دانید که انسان امروز، انسان سرگشته است و این سرگشتگی از آغاز گشودن چشمان او به روز تا خاموشی همان چشمان به واسطه گستردگی سفره شب، با او همراه است، این همراهی بام تا شام، او را دچار چرایی، چگونگی، باید، شاید، نباید و ... هزار هزار پرسش مگو و مپرس دیگر می‌کند! 
سرنوشت انسان پُر پرسش و بی‌مأمن این روزگار سرنوشتی تاریک است! انسانی در سیطره خدایان مصنوعی و بسی دور از خدای جان و جهان‌بخش! انسانی که سرانجام خویش را جوینده «معنای زندگی» می‌داند و با شتابی بی‌سامان بر هر دری می‌کوبد تا معنایی بیابد و این فرایند را آنچنان بی‌تأمل می‌پیماید که از هر پنجره کم سویی از امید، طلبِ نور می‌کند و در امتداد داستان همچنان تاریک است...
هزاران کتاب، مقاله، رویداد، فیلم، نمایش، موسیقی و ... به همت خیل عظیمی از دوستداران «انسان بهتر و زندگی بهتر» در دنیای ما تولید و بازتولید می‌شود! حاصل آن چیست؟ حتما عدد آن چیستی و باز هم حتما کیفیت آن را بر زندگی آدمیان روزگارمان به طور دقیق نمی‌دانیم ولی آنچه به طوری نادقیق و البته محسوس می‌بینیم و می‌دانیم آن است که انسان امروز «انسانی کم‌تحمل،‌ کم‌تأمل، بی‌تاب، بی‌قرار، کم‌کیفیت و در یک کلام سرگشته» است...
او که قرار بود خداگونگی را در این جهان تجربه کند در نهایت بی‌خداست! نه مهربان است و نه بخشنده؛‌گویی عطر معنایافتگی از جانش پریده است!
انسانی که قطار تکنولوژی با همه زرق و برق «دهکده جهانی» آن به کمک او آمده است و نقش دوست صمیمی‌اش را بازی می‌کند! ولی همچنان تنهاست و با زندگی با آن معنای وسیعِ گذشته خود بیگانه است. 
به دیگر سخن همین مفهوم عینی و واقعی «زندگی» که همه ما و هریک به نوعی مشغول آنیم در دنیای امروز به مفهومی بس پیچیده و انتزاعی بدل گشته است! شفقت و همدلی در آن عنصر نایاب است و خبری از بهزیستی و بهروزی نیست! جای جناب گوته در روزگار ما خالی است، او که با انسان از «همدلی ارواح»‌ سخن می‌‎گفت، چه می‌دانست روزی روزگاری جهان بی‌نوا و آوایی از بانگ خوش «همدلی» ادامه حیات خواهد داد!
آری! ما حیرانیم و در این حیرانی بی‌امان هر دم پی «معنای زندگی» می‌گردیم و هرچه بیشتر این راه را می‌پیماییم، توفیقمان در رسیدن به معنای «معنای زندگی»‌ کمتر از پیشمان است!
بسیار روشن است که ما فرزندان کوچک شما در رسانه قرآن و به انگیزه مبارک روز حکمت و فلسفه هر پرسشی را از جنس حکمت و همچنین فلسفه نزد شریفتان بیاوریم؛ با پاسخی روشنگر روبه‌رو خواهیم شد؛ ولی از شما چه پنهان در میان انبوه پرسش‌هایی که طرح آن با حضرت استاد فرزانه، منطقی و صحیح است، این موضوع را برگزیدیم: «فلسفه و معنای زندگی»!
بازار



سرانجام دکتر سیدمحمدرضا بهشتی، دانشیار گروه فلسفه دانشگاه تهران به لطف و محبت، دعوت از پرسش را پذیرفت و ما را نیز به حضور شریف خویش. با امید به روشنایی و با تصویر محترمی که از او سراغ داشتیم راهی راه و پاسخ از معنای زندگی شدیم؛ پیش از این یک بار دیگر و آن بار به انگیزه پرسش از مشی و منش علمی پدر والامقامش شهید سیدمحمد بهشتی با او دیدار داشتیم، چند سال از آن دیدار می‌گذشت و در این چند سال گرد و غبار ناشی از ناملایمات زندگی در عصر جدید بر چهره همه ما پیدا بود و پنهان کردنش ناممکن! او اما همان بود که بود، مردی بلندنام، با هیئتی با شکوه، لطیف و شریف، تصویری واقعی با موجی از آرامش و لبخند که پیش از هر سخنی روشن،‌ نخستین هدیه دیدارمان شد. آن آرامش، ادب و تواضع بی‌مثالش در مواجهه با این و آن بیهوده نیست؛ او از تبار علم و معرفت است و دانش‌آموزی و دانش‌جویی را از آغاز کودکی نزد حضرت پدر ارجمند خویش مشق کرده است.
بهشتی پیش از گفت‌وگوی رسمی با لطافتی که فقط در مردان خدا به وضوح پیداست خاطره‌ای از علامه جعفری و وارستگی‌اش در سخنرانی نقل کرد. بی‌درنگ به معنای زندگی رسید و در رسیدنش ما را به نکاتی بسیار دلنشین رساند.
سخنان استاد بهشتی پس از مقدمه‌ای پر تأمل به دو محور اختصاص یافت، نخست «هستی انسان پیش از این» و «هستی انسان امروز در دنیای جدید» و دوم «مرگ و معنای زندگی از نگاه قرآن» با تفسیر بر آیه مشهور به مرگ یعنی آیات 155، 156 و 157 سوره مبارکه بقره، سخنانی که به واسطه الهام از کلام خدای متعال، هیچ پرسش دیگری را به جای نگذاشت. در این مجال بخش نخست این گفت‌وگو را می‌خوانیم و می‌بینیم.
در زمانه‌ای واقع شده‌ایم که تلاطم‌های بسیاری در عرصه اندیشه بشری از جمله در جامعه ما درباره زیست انسانی و موجودیت انسانی در جهان کنونی مطرح شده است و بعضی پرسش‌ها که به نظر می‌رسید نسبت به آن پاسخ‌های به نسبت روشنی هم وجود داشت، انگار دوباره از نو سر بر می‌آورد و جا برای پرسیدن‌های نو باز می‌کند. جمله معروفی می‌گوید: «حیرت سرآغاز فلسفه است» این جمله با تفاوت‌های اندکی از افلاطون و همچنین از ارسطو نقل شده است، مبدأ و سرآغاز فلسفه «حیرت» است؛ وقتی شما چیزی که با آن مأنوس بودید و برایتان بدیهی بود، نیاز به پرسیدن را نسبت به آن احساس نمی‌کردید، به نحوی از بداهت خارج می‌شود و وقتی از بداهت خارج شد، شما «یِکه» می‌خورید و این یکه خوردن در موجودی مثل موجود انسانی، سرآغاز تفکر و پرسش فلسفی می‌شود. اگر بپرسیم چه نوع پرسشی، باید گفت پرسش فلسفی! پرسش از چیستی و پرسش از چرایی.
پرسش دوباره از سرآغاز 
در زمانه‌ای واقع شده‌ایم که دوباره بلکه چندین و چند باره در تاریخ بشری پرسش از اینکه اساساً ما چرا هستیم به جای آنکه نباشیم؟ و اگر هستیم این بودن ما در معرض تردید قرار دارد، حداقل نحوه بودن ما در معرض تردید قرار می‌گیرد، به گونه‌ای که انگار نیاز به پرسش دوباره از آغاز و از سرآغاز هست.
پرسش آنقدر جدی است که تمام شئون زندگی ما را دربرمی‌گیرد، همان‌طور که عرض کردم در طول تاریخ اندیشه بشری تلاش شده پاسخ‌هایی به این پرسش داده شود و به نظر می‌رسید برای مقاطعی بعضی از این پاسخ‌ها خصوصیت اقناع و قانع‌کننده بودن را برای حداقل بخش‌هایی از جوامع داشته باشند، ولی عجیب است که دوباره بعد از گذران زمانه‌ای و دگرگونی‌هایی این پرسش سر بر می‌آورد! شاید این پرسش از آن پرسش‌هایی است که همواره ما را به خود مشغول می‌دارد و برای پاسخ دادنش هم ناگزیریم که بکوشیم ولی در عین حال این‌طور نیست که بگوییم یک بار به یک پاسخ قطعی رسیدیم و دوباره آن پرسش سر بر نخواهد آورد.
پرسش‌هایی که دیگر بدیهی نیست!
انصافاً شرایط کنونی انسان در جهان معاصر جای سؤال‌های بسیاری را مجدد باز کرده است، به خصوص در نوک پیکان آن موقعیت‌هایی که اندیشه‌ها خود را عرضه می‌دارند و در گفت‌وگوی با هم واقع می‌شوند، یعنی در عرصه فلسفی جهانی و به ویژه در مغرب زمین، مجدد این پرسش‌ها طرح می‌شود، چرا؟ برای اینکه به نظر می‌رسید که با یک روند و فرایندی از زندگی انسانی روبه‌رو هستیم که یک جهتی برای خود طی می‌کند و این جهت در ارزیابی جهتِ مثبتی داشت. به نوعی گویی یک نوع پیشروی، پیشرفت، یا دستِ‌کم امید به پیشرفت، انگار این نگاه را راهبری می‌کرد و به نظر می‌رسید عواملی به طور ویژه در دهه‌های اخیر، این روند به ظاهر پیش‌رونده را مورد سؤال و تردید قرار دادند. این پرسش و تردید در عرصه‌های متنوعی بروز و ظهور داشت. در عرصه‌هایی چون؛ زیست طبیعی و بیولوژیک انسانی، معیشت، اقتصاد، صنعت، هنر، علم، دانش و تکنیک! گویی سؤال‌های دیرینه دوباره آن هم با همان میزان و بلکه با شدت و حدت بیشتری مطرح می‌شود.
به نظرم می‌رسد شما نیز از این جهت که در ایام روز جهانی فلسفه هستیم، پرسش از «معنای زندگی» را مطرح می‌کنید و گمان می‌کنم انبوهی از پرسش‌های اینچنینی تأمل‌برانگیز شده است، چرا؟ برای اینکه پاسخ‌هایی که به نظر می‌رسید، بدیهی است، دیگر بدیهی نیست!
بهزیستی در جهان امروز زیر سؤال رفته است!
اینکه انسان در جهانی زندگی می‌کند که معیشت و زندگی او با چیزی به نام تکنیک و علم در حال شکل‌گیری است و براساس مناسبات آن می‌گردد و می‌چرخد و این موضوع نیز فراگیر است، یعنی به نظر می‌رسد سراسر جهان به یک جهت‌گیری واحدی راهبری می‌شود و جلو می‌رود و همان‌طور که در سرآغازهای علم در عصر جدید به عنوان ایده‌آل و آرمان مطرح شد، قرار بود، این مسیر به نوعی به سوی «بهزیستی» و «زندگی بهتر» منتهی شود و اکنون به نظر می‌رسد که این زیستن بهتر و بهتر زندگی کردن مورد سؤال قرار گرفته است، به خصوص که ما با پدیده‌هایی مواجه هستیم که حتی اصل موجودیت انسان بر روی کره زمین را مورد سؤال قرار می‌دهد و معلوم نیست ما در چه جهتی در حال حرکت هستیم!
تجربه‌های سنگینی در سده گذشته مثل دو جنگ جهانی که از یک منطقه و دو منطقه به یک گستره‌ای از سطح کره زمین، ملل مختلف، اقوام مختلف و... کشیده شد و با پیامدها و تبعات بسیار سنگین و در نهایت با یک پدیده‌ای مثل انفجار بمب اتم و کشته شدن لحظه‌ای بیش از 200 هزار نفر همراه شد. این اتفاق بسیاری از اندیشمندان را از حدود 80 سال پیش به تأمل جدی واداشت و به این فکر که کجا و در چه مسیری در حال حرکت هستیم؟ آنچه به عنوان دستاورد و ماحصل علم و تکنیک در اوج خود خودنمایی می‌کرد، تبدیل شد به یک ابزاری که چه بسا نابودی نسل بشری را با خود به همراه داشت. 
به کدام سمت حرکت می‌کنیم؟
خیلی افراد در این زمینه شروع به «اندیشیدن» کردند و این یکه خوردنی که از جنگ جهانی اول و دوم پدید آمد،‌ پس از آن نیز خیلی فکرها را به خود مشغول داشت. اینکه امروزه ما ببینیم دوباره به راحتی از کاربرد سلاح اتمی سخن گفته می‌شود، بدون اینکه دیگر شگفتی یا هشداری را برانگیزد، خود به خودی خود جای تأمل بسیار دارد! چندین دهه بود که این موضوع به منزله یک تابلو بود، وقایع پایان جنگ جهانی دوم و تابلوی هشدار که به کار گرفتن سلاح اتمی و تهدید با سلاح اتمی به عنوان امر نامطلوب، مذموم و غیرقابل طرح در عرصه افکار جهانی مطرح بود، ولی ما شاهد آنیم که در دهه‌های اخیر دوباره به کار بردن چنین طرحی در حال عادی‌سازی است و انگار افرادی برای آمدن به این میدان به خود حق می‌دهند و در این باره سخن می‌گویند! انگار تجربه آزموده دوباره به گونه‌ای است که می‌تواند در معرض آزمون مجدد قرار گیرد و این آزمون مجدد به رغم پیامدهای سنگینی که داشته است،‌ صورت پذیرد!

ایران پرسمان


اینکه ما در محیط زیست و آنچه محمل حیات بیولوژیک ماست، بر اثر نحوه فعالیتمان در عرصه علم، تکنیک و تصرفاتی که با علم و تکنیک‌ می‌کنیم به جایی برسیم که آنچه قرار بود مایه بهزیستی و سعادتمندیمان شود، خود تبدیل به تهدید دوباره شود، امری بود که امید می‌رفت هیچ‌گاه با آن مواجه نشویم! ولی ما می‌بینیم در سده گذشته، در سال‌های 70 به بعد و تشکیل «کلوب رم»، یک دفعه دوباره یکه می‌خوریم از اینکه به کدام مسیر در زندگی جمعی انسان، مناسبات سیاسی، مناسبات نظامی، مناسبات اقتصادی و... می‌رویم. در طی دهه‌هایی به نظر می‌رسید یک سامانی را پدید آورده که می‌توان در این سامان افراد جهت‌گیری برای زندگی داشته باشند، ولی تمامی این مناسبات اکنون، از نو در حال تعریف و ترسیم حدود خود است و یک نوع حداقل آشفتگی، شاید قبل از یک سامان جدید را شاهدیم و در این دوره آشفتگی که نامعلوم هست افراد سؤال‌های کاملاً جدی در سطح عرصه اجتماعی، اقتصادی، علمی و... مطرح می‌کنند؛ به کدام سمت حرکت می‌کنیم؟
دوباره سؤال از اینکه ما که هستیم؟ و انسان چه نوع موجودی است؟ مطرح می‌شود و این سؤالات کاملا جدی است!
ما چه هستیم؟ ما که هستیم؟ ما چه می‌خواهیم؟ چون تمامی آنچه ما می‌اندیشیم، آنچه درباره آن سخن می‌گوییم، آن‌گونه که عمل می‌کنیم، به آن تلقی که ما از خودمان داریم، برمی‌گردد، یک تلقی از آنچه هستیم و یک تلقی از آنچه فکر می‌کنیم باید باشیم، از یکی هست‌های ما و تبیین هست‌های ما برمی‌خیزد و از یکی هم بایدها و نبایدهای ما برمی‌خیزد و ابهام در این تلقی که انسان از خود دارد و طرح دوباره این پرسش؛ من که هستم؟ من چه می‌خواهم؟
و باز نیز تکرار می‌کنم به نظر می‌رسد در زمانه‌ای واقع شده‌ایم که دوباره به صورت جدی این پرسش‌ها صورت می‌گیرد.
در فرهنگ مغرب زمینی که طی نزدیک به دو سده‌ در حال گسترش دادن خود به سراسر جهان است و عملاً صورت زندگی اشخاص و جوامع را در نقاط مختلف دنیا شکل می‌دهد، در سرآغاز ما با یک ابهام در قبال این مسئله روبه‌رو بودیم، این فرهنگ تلقی‌اش از انسان تلفیقی از تلقی و طرز نگرش به انسان از فرهنگ یونان باستان است، پس از آن این تلقی با ادیان ابراهیمی و به طور خاص مسیحیت گره خورد و در مجموع تصویری را شکل داده است. تصویری که در آن ویژگی‌هایی هست که به نظر می‌رسد با همدیگر تعارض‌هایی هم دارند و در هر بار انگار به یک تلفیق‌هایی و تألیف‌هایی می‌رسند؛ تلفیق‌ها و تألیف‌هایی که ممکن است میزانِ پایداری آن را هم نتوانیم ارزیابی کنیم.
در اندیشه یونان باستان؛ در اسطوره یونان باستان که اولین نسبت گرفتن‌های ما با جهان است، موجود انسانی در طرح جهان اصلاً وجود نداشت، خدایان وقتی همه موجودات را پدید آوردند، انسان جزو این نقشه جهان نبود، دور از چشم خدایان المپ، ما با این موضوع روبه‌رو می‌شویم که دو تیتان از نسل قبل خدایان المپ می‌آیند و موجود انسان را شکل می‌دهند، جالب است نام این دو تیتان، یکی پرومتئوس و یکی اپیمتئوس است. واژه یونانی پرومتئوس یعنی کسی که از پیش می‌بیند (پیش‌بینی) دارد و اپیمتئوس یعنی کسی که پس را می‌بیند، یعنی وقتی یک چیزی واقع شد آن را می‌بیند و ظاهراً در پیدایش موجود انسانی بیش از پرومتئوس، اپیمتئوس دست‌اندرکار بوده، به گونه‌ای که پیش یا پیش‌بینی‌های انسان کمتر از آن چیزی است که بعد وقتی می‌گوید «آهان» این بود و این شد و این موجود دور از چشم خدا و حتی پرومتئوس به خاطر اینکه وقتی می‌بیند که این موجود هیچ وسیله دفاعی ندارد، نه لاک دارد، نه چنگ دارد، نه شاخ دارد و... هیچ چیزی که بتواند از خود دفاع کند، می‌رود و آتش خدایان را از اجاق می‌دزدد و به این انسان می‌دهد، اینجا یک رقابتی بین انسان و خدایان پدید می‌آید!
پرومتئوس جریمه و در کوه‌های قفقاز آویخته می‌شود و این موجود انسانی، از روی ترحم خدایان المپ به نوعی او را می‌پذیرند، بنابراین این تصویری است که در اسطوره یونان وجود دارد و خودش را پنهان و آشکار جلوی تصویر تراژیک از وجود انسان، انسانی که پذیرفته شده است در یک جهانی که در جهت او نبوده و برای او طراحی نشده است.
این یک مؤلفه تلقی از انسان که در این فرهنگ حضور دارد و مؤلفه دیگر آن انسانی است که در ادیان ابراهیمی شکل می‌گیرد. گویی انسان گل سرسبد عالم است، کل خلقت در جهت او انجام گرفته است و همان حدیث قدسی که می‌فرماید: »لولاک لما خلقت الافلاک؛ اگر تو نبودی افلاک را خلق نمی‌کردم»، انسانی که کانون کل جهان است. هر دوی این‌ تعاریف در این تصویر حضور دارد؛ هم یک وجود تراژیک برای وجود انسان، هم یک وجودی که انگار تمامی جهان برش خورده به سمت او و به سوی پیدایش این موجود. آن هم در جهانی که طرح دارد، از پیش طراحی شده و غایت آن گویی پیدایی یک موجودی به نام «انسان» است. انگار کل جهان در جهت این موجود و غایتمندی‌اش در جهت غایت وجود انسانی است، همه چیزها در تسخیر اوست. وَسَخَّرَ لَکُم چنین، وَسَخَّرَ لَکُم چنان! همچنین نگاهی در هر دو تصویر در تعریف انسان حضور دارند و جالب است.
براساس تلقی اول، انسان باید برای بودنش و ادامه بودنش در این جهان، دائم خود را اثبات کند و پافشاری در »بودن» داشته باشد. از آن دسته موجوداتی که گفت «چو بید» آنجا گفته بود «بر سر ایمان خویش» اینجا بگوییم «چو بید بر سر وجود خویش می‌لرزد!» همه عوامل لزوماً در جهت اینکه این موجود را برپا و ایمن نگه دارند، تلاش می‌کنند.
این ترکیب به خصوص در نوع تلقی که پدید آورد، وجود دارد، اما به نظر می‌رسید که مؤلفه دوم غلبه بیشتری را پیدا می‌کند،‌ به گونه‌ای که انسان خود را در یک جهانی ببیند که انگار تحت یک عنایتی واقع شده، در کره زمین هم مطابق تلقی که بود کانون جهان بود، همه چیزها گرداگرد این موجود مثل یک لایه محافظی او را در برگرفته بود، انسان در این تلقی کانون جغرافیایی جهان هم بود، درست مرکز جهان بود و همه چیز‌ها انگار در جهت نوعی حفاظت از او بود. دگرگونی‌هایی که بعداً پیش آمد، این انسان را از آن کانون در طی سده‌هایی به تدریج خارج کرد، از کانون جغرافیایی جهان که همه چیز گرداگرد زمین می‌چرخید، خورشید، ماه و تمام ستارگان و ... همه دور او بودند. از این کانون جغرافیایی با هیئت جدید و کوپرنیکی بیرون کشیده شد، دیگر ما و کره زمین ما، یک جرم کوچک آسمانی که خودش هم گرد جای دیگری می‌گردد و به نظر می‌رسد اساسا ثبات و آرامشی در آن وجود ندارد، در مجال جدید، شما مسافر جهان شدید به جای آنکه کانون جهان باشید! پس در این تلقی ما از کانون جغرافیایی خارج شدیم، بعد به تدریج این سؤال پیش آمد که آیا ما تافته جدا بافته‌ای هستیم؟ یا با طرح مسئله تکامل و مراحل مختلف تکامل ما هم موجودی شدیم در اعداد موجودات دیگر که در تحولات بیولوژیک این شدیم که شدیم!
با جهش‌ها یا متاسیون‌هایی که صورت گرفته و این تافته جدا بافته بودن هم اضافه شد بر اولی! (چون انسان با خارج شدن از کانون جغرافیایی جهان گفت باشد اما من یک وضعیت خاص دارم، درسته که جهان یعنی کره زمین من دیگر کانون جهان نیست، ولی من که موجود انسانی هستم و...) در اینجا نکته دوم به اولی اضافه شد و این نیز مورد سؤال قرار گرفت! شما هم هم‌ردیف موجودات دیگر و در همان روال شکل گرفتید و آمدید جلو و در مراحل تکامل این شدید که شدید، معلوم نیست خیلی هم استثنایی باشید آن‌طور که از خودتان تلقی استثنایی در جهان را داشتید.
قدم بعدی آن بود که انسان پذیرفت که ما به لحاظ بیولوژیک در همین مسیر و در امتداد موجودات دیگر هستیم و هیچ تافته جدا بافته‌ای هم نیستیم، اکنون این شدیم که شدیم! ولی ما به لحاظ اندیشه و فکر کانون هستیم، دوباره خود را در کانون تلقی کردیم. با طرح مسائل مربوط به روانشناسی، روانکاوی و طرح مسئله آگاه، ناخودآگاه و ناآگاه معلوم شد که بسیاری از آن چیزهایی که ما فکر می‌کردیم، می‌اندیشیم و ما کانون اندیشه هستیم، آن‌گونه نبود که آگاهانه رخ دهد بلکه خیلی اوقات ناآگاهانه است. اینکه فکر می‌کردیم با آگاهی و با دانستن آن ما یک وضعیت استثنایی در جهان داریم و در کانون جهان هستیم در واقع مورد سؤال قرار گرفتیم.

ایران پرسمان


در بخش آگاهی نیز، طی دهه‌های اخیر گفته می‌شود، همراه شما و برآمده از شما و حالا دیگر یک پا جلوتر از شما و آرام آرام شکل‌دهنده به ذهنیت شما می‌توان هوشی داشت که این هوش و آگاهی «آگاهی انسانی» لزوماً نیست. خلاصه آنکه،‌ همه آن چیزهایی که یک نوع وجه ثبات‌دهنده و اطمینان‌بخشی به وجود آدمی بود با مسیری که در عمل طی شد، مورد سؤال جدی قرار گرفت و بنابراین این کوشش‌ها مخصوصا که انسان خود را با چیزهایی تعریف کند که این چیزها انگار دیگر اختصاصی او نیستند و به نظر می‌رسید روزگاری اختصاصی او بودند، ما را به این پرسش رسانده است که باز بپرسیم: ما که هستیم؟
آیا جایگاه انسان امروز قابل ترمیم است؟
معلوم نیست قابل ترمیم باشد، شاید نیاز به یک برش و دوباره از نو دیدن و دوباره بنیان گذاردن داشته باشیم. معلوم نیست مقدور باشد ما بر پایه‌ای که تا اینجا خود را رساندیم و به اینجا منتهی شده، بتوانیم با ترمیم و اصلاح دنبال کنیم.
ولی باید توجه کنیم که بیهوده نیست که سؤال‌ها جدی و عمیق است، پرسش‌های انسان امروز درباره معنای زندگی به هیچ وجه سطحی نیست و بعضی از پرسش‌های امروز، را شاید بشر 3 هزار سال نداشت، هرچه آمدیم جلو پرسش‌هایی مطرح شده که این پرسش‌ها به تناسب این مسیری که طی کردیم، پیش‌روی ما قرار گرفته و معلوم نیست با سابقه هم باشد و ممکن است بسیاری از آن پرسش‌ها بی‌سابقه باشد، هر بار جلو آمدیم تا اینجا رسیدیم و سؤال اینکه آیا با امتداد همین مسیر وضعیت موجودی دو پا به نام موجود انسانی چه می‌شود؟ 
ادامه دارد..


نظرات شما