ایران پرسمان - ایکنا /
یک پژوهشگر تاریخ اسلام معتقد است؛ برای فهم بیطرفانه و علمی حوادثی که بعد از رحلت پیامبر(ص) نسبت به فاطمه زهرا(س) گذشته است، لازم است شرایطی قبل از رحلت پیامبر(ص) به ویژه ماههای اخیر زندگی پیامبر و در شبه جزیرهالعرب بررسی شود و در ادامه اینکه رحلت پیامبر اسلام چگونه این شرایط را تحت تأثیر قرار داده است.
بازار

تاریخ تحولات اسلام بدون نظر، بررسی و تحلیل از شرایط جزیره العرب پیش و پس از رحلت حضرت رسول الله(ص) بیمعناست.
این ایام که با نام حضرت فاطمه زهرا(س)، مادر جهانیان، عجین است و هر یک از ما به نوبه مسلمانی خویش در پی دانستن دلایل مصائب فراوان به آل رسول الله(ص) و دخت مکرمشان هستیم، مجال را مناسب یافتیم تا خوشهچین سخنان اهل تاریخ اسلام شویم و اندکی از تشنگیِ چراییهای وقایع پس از رحلت پیامبر اسلام را به زبانی شیوا و بیانی دقیق از تاریخ بازخوانی کنیم.

حجتالاسلام والمسلمین محمد مسجدجامعی، پژوهشگر دقیق النظر تاریخ اسلام و عضو هیئت علمی دانشکده روابط بینالملل وزارت خارجه در سلسله گفتوگوهایی با عنوان «فاطمه(س) پس از پیامبر(ص)»، که به همت پژوهشگران مؤسسه مطالعات راهبردی اسلام معاصر(مرام) انجام شده است، به بررسی این رخدادهای تاریخی پرداخته است. در گام نخست از این سخنان، این استاد تاریخ اسلام با بازگویی شرایط شبه جزیره العرب، قبایل و مسائلی که در دوران پیش از رحلت پیامبر (ص) وجود داشته است، به نکاتی قابل تأمل از دشمنیهای دیرینه بنیامیه با خاندان بنیهاشم اشاره کرده است.
مشروح بخش نخست از این گفتوگو را با هم میخوانیم:
پرسش _ به مناسبت ایام جانسوز شهادت صدیقه طاهره(س)، طالب آنیم تا تاریخ رحلت فاطمه زهرا(س) را مورد کاوش و بررسی قرار دهیم. به نظر میرسد که پرداختن به زندگانی فاطمه زهرا(س) بعد از وفات پیامبر(ص) با اینکه دوره بسیار کوتاهی است، بنابر بعضی روایات هفتاد و پنج روز و بنابر روایات دیگر نود و پنج روز، نیاز به بررسی و واکاوی دارد، برای اینکه حوادث این دوران را تحلیل کنیم، نیازمندیم که قدری به عقب برگردیم و زندگانی حضرت در دوران حیاتشان که بیشترین دوره زندگی ایشان هم در دوران پیامبر اسلام هست را بررسی کنیم. اگر موافق باشید بحث را با حیات مبارک حضرت زهرا(س) آغاز کنیم.
واقع آن است که برای فهم بیطرفانه و علمی حوادثی که بعد از رحلت پیامبر(ص) نسبت به فاطمه زهرا(س) گذشته است، لازم است شرایطی را که یکی دو سال قبل از رحلت پیامبر(ص) به ویژه ماههای اخیر زندگیشان و در مجموع سرزمین اسلامی آن موقع که مجموعه شبه جزیره العرب وجود داشته است، بررسی شود و اینکه رحلت پیامبر اسلام چگونه این شرایط را تحت تأثیر قرار داده است. به طور خیلی خلاصه سعی میکنم نکات مهم آن مقطع را عرض کنم.
به هنگام رحلت پیامبر(ص) مجموعه شبه جزیره منهای قسمت غربیاش که عراق امروز باشد و منهای بخش شمالیاش که بخش شام باشد بقیه تا پایان یمن و حتی قسمتهای زیادی از جزایر مانند بحرین و ...، تحت سیطره مسلمانها و اسلام بوده، ولی این سرزمین خیلی وسیع و در عین حال متنوع هیچ موقعی سابقه حکومت واحد نداشته به این معنی که همیشه بخشهای متفرقی بوده در یک حکومت واحدی که همه را اداره کند. یک چنین سابقهای را نداشته و مهمتر اینکه اصلا نهادهایی که بتواند یک حکومت واحد را تشکیل دهد، آنها را نداشته است.
به دلایلی پیامبر(ص) توانست این مجموعه خیلی متفاوت را زیر یک پرچم دربیاورد و یک مجموعه بالاخره واحدی را تشکیل دهد. اما به این معنی نیست که این مجموعه کاملاً هماهنگ و منسجم بوده. به طور خیلی خلاصه در مورد خود مدینه که پایتخت است، یک مشکل بزرگی از گذشته بین مهاجر و انصار وجود داشته، آنها دو نوع بودند و بعد از فتح مکه که تعداد زیادی از مکیها مانند بنیامیه، یعنی عموم بنیامیه به همراه رئیسشان که ابوسفیان باشد، به مدینه میآیند (حتی هنده همسر ابوسفیان و سایر وابستگانش هم میآیند) از ابتدایی که مهاجرین به مدینه آمدند با اینکه مدنیها یعنی انصار مسلمانهای مدینه آنها را مورد استقبال قرار دادند ولی به هر حال با همدیگر مشکلاتی داشتند که با کاردانی و سیاستی که پیامبر داشت این مشکلات حل میشد؛ ولی به هر صورت این مشکلات وجود داشت.
مشکل دیگر آنکه حداقل بین دو قبیله بزرگی که در مدینه هستند که همان اوس و خزرج معروفند، میآییم سر مکه، مکه بعد از فتح مکه عملاً در بین مکیها همه مسلمان شدند اما علیرغم این بعد از اینکه پیامبر رحلت کردند خودشان جمع شدند و گفتند که حالا که پیامبر(ص) فوت شد ما برویم به همان آداب و رسوم خودمان برگردیم. کسی که مانع شد فردی است به نام سهیل بن عمرو که آن شخصیت متنفذ و بزرگ مدینه بود و صریحا گفت کسی که از این دین برگردد او را با شمشیر خواهم زد و به این ترتیب مسئله مکه تا اندازهای حل شد.
بیاییم به قلمروهای دیگر به ویژه در یمن، کل یمن آن موقع تحت سلطه مسلمانها بود. در اواخر زندگی پیامبر(ص)، مسیلمه معروف که در یمن هست، نامهای برای پیامبر(ص) نوشت که از جانب من مسیلمه به پیامبر خدا به تو که نام پیامبر را میبرد که تو هم پیامبر خدا هستی، یک چنین ادعایی را داشت و طرفدارهای زیادی هم داشت. بسیاری از قبایل یمنی تحت فرمان او بودند. معروف است که در آن جنگی که بین مسیلمه و مسلمانها واقع شد، تعدادشان حدود چهل هزار نفر بوده که همه یمنی هستند.
فقط مسیلمه نیست، کسانی دیگری هستند که ادعای پیامبری دارند و در واقع متنبیها در تاریخ به این معروف است. در یمن هم که یک چنین حالتی است، یعنی کلاً از اسلام برگشتند و در نجد هم به همین کیفیت است. در نجد هم حداقل یک نفر هست که ادعای نبوت میکند، واقع این است که ادعای نبوت کردن عمدتاً به این دلیل است که در زمان پیامبر(ص) کموبیش این جا افتاده بود. حتی در بین غیرمسلمانها که کسی که بخواهد در رأس یک جامعه قرار گیرد باید یک حالت نبوتی داشته باشد، یک چنین حالتی برای این است که نمیگوید من رهبر و بزرگ شما هستم بلکه میگوید من پیامبر شما هستم، در ضمن ادعای نبوت میگوید ریاست و ... را هم دارد که این نکته مهمی است و در این مجال، من سریع از آن میگذرم.
به هر صورت اواخر زندگی پیامبر اسلام یک چنین مشکلاتی را در جامعه شاهد هستیم. مشکلات منطقهای هم هست به این معنی که یمنیها منهای مسئله مسیلمه و مسئله متنبیان اصولا با حجازیها، (حجاز آن منطقهای که مکه، مدینه، جده و طائف در قلمروی حجاز هست) مشکل دارند، همچنین نجدیها با حجازیها مشکل دارند، از دیگر سو نجدیها با یمنیها مشکل دارند، چنین وضعیتی است. قبایل با همدیگر مشکل دارند، قبایل مختلف و مناطق مختلف با همدیگر مشکل دارند و یک موضوع دیگری که از خیلی از مسائل باید سریع رد شویم آن اینکه خود مردم مکه و به ویژه قریشیها و کلاً عربها با «بنیهاشم» مشکل دارند، به ویژه قریشیها یعنی آنها را تحمل نمیکنند و در همان بحثهایی که اتفاق میافتد در جریان سقیفه صریحا گفته میشود که عرب نمیپذیرد که نبوت و خلافت در یک خاندان باشد و منظور خاندان بنیهاشم است.
برای اینکه این موضوع یک مقدار روشنتر شود، براساس یک نقل در آن هیئت شش نفرهای که توسط خلیفه دوم تشکیل میشود و مرکب است از علی بن ابیطالب(ع)، سعد وقاص، طلحه، زبیر، عبدالرحمن و عثمان، قولهای مختلفی است.
با وصیت خلیفه دوم آنکه حکم هست عبدالرحمن بن عوف است. عبدالرحمن برای حضرت امیر(ع) دو شرط میگذارد، شرط دومش این است که اگر تو خلافت را به دست گرفتی از بنیهاشم کسی را در سمتهای مختلف نگذار و این خیلی عجیب است! به اعتباری که این قید یا این شرط برای خود عثمان وجود ندارد، وقتی که عثمان میآید عموم فرماندارهایش از بنیامیهاند، آنهایی هم که در شش سال اول از بنیامیه نیستند در شش سال دوم همهشان از بنیامیه میشوند.
پرسش _ یعنی با وجود این اختلافاتی که بیان کردید و از قبل از اسلام هم وجود داشته است، اسلام نتوانست این اختلافات را کلاً از بین ببرد و این اختلافات باقی ماند؟
یک وقت شما در مورد دین و اینکه چه تأثیری دارد درباره یک فرد صحبت میکنید که موقعی که این آقا یا این خانم این دین را پذیرفت یک تحول بزرگی در شخصیتش، روحیهاش و رفتارش ایجاد میشود و این قابل فهم است، اتفاق افتاده و اتفاق هم میافتد. در حال حاضر اما اینکه یک مجموعه وسیع اجتماعی صرفا با اعتقاد به یک دین همه چیزش تغییر کند این اتفاق نه در گذشته واقع شده است و نه میتواند اتفاق بیافتد. همانطور که گفته شد این که فرد عمیقا تحت تأثیر دین قرار گیرد، بوده و هست و خواهد بود و این موضوع را شما نمیتوانید تسری دهید به اینکه مجموعههای بزرگ و گروههای بزرگ اجتماعی هم به همین شکل و به همین سرعت تغییر پیدا کنند. آنها هم به هر صورت در ارتکاز ذهنی مسلمانها این است که چون اسلام دین حقی است بنابراین تواناییاش در تغییر هر چیزی دیگر تا بینهایت است؛ عملا اینجور نیست و این بحث ربطی به حقانیت اسلام ندارد.

پرسش _ کما اینکه بسیاری از اختلافات باقی ماند.
همانطور که گفته شود افراد زیادی در صدر اسلام داریم که کاملاً دگرگون شدند، اما این را نمیتوانیم به همگان یا به یک گروه اجتماعی خیلی گسترده تعمیم دهیم. به هر حال این حساسیت نسبت به بنیهاشم هم شدیدا وجود داشت. در این شرایط پیامبر اسلام از دنیا میروند و ما شاهد حوادث خیلی زیادی هستیم، مسئله متنبیان خیلی جدی میشود تا آنجایی که مدینه را به عنوان مرکز مسلمانها تهدید میکردند. در کنار این مسئله بنیهاشم مطرح میشود و مسئله جانشینی مطرح میشود، یعنی مسئله خلافت که جانشین پیامبر(ص) چه کسی باشد.
در چارچوب مسئله خلافت مسئله بنیهاشم و وصایای متعدد پیامبر(ص) نسبت به علی بن ابیطالب(ع) مطرح میشود و در کنار این موضوع، رقابتهای شدیدی که در مدینه بین مهاجر و انصار از سویی و همچنین بین اوس و خزرج از دیگر سو وجود دارد، دوباره فعالیت میشود و یک خطرهای به اعتباری درازمدتی وجود دارد که در رأس آن رومیها در آن زمان هستند. این شرایط عمومی آن دوران است که سعی کردم خیلی خلاصه و فهرستوار بیان کنم. اگر این شرایط عمومی را در نظر بگیرید حوادثی را که برای حضرت زهرا(س) اتفاق میافتد، مفهوم میشود و احتیاج به کارهایی را که انجام میدهند در نفی یا اثبات به آن خیلی نوبت نمیرسد.
پرسش _ با مقدمه روشنگرتان متوجه میشویم که نسبت به این خاندان به عنوان اینکه از بنیهاشم هستند یک حساسیتی وجود دارد که از قبل از اسلام هست و در بعد از اسلام هم قطعا وجود دارد و بیش از همه بعد از رحلت پیامبر (ص) خود را نشان میدهد. اگر موافق باشید یک قدری این را بیشتر باز بفرمایید که بدانیم چرا این حساسیت نسبت به بنیهاشم وجود دارد و در ادامه حساسیت نسبت به حضرت صدیقه طاهره(س) چگونه بوده است؟
مهمترین قبیلهای که در مکه هستند قریش است و اینکه جایگاه مکه در دوران جاهلیت چه بوده و جایگاه قریش با توجه به اینکه ساکن مکه هستند در بین عربها مخصوصا عربهای منطقه حجاز چه بوده است فعلا از این موضوع میگذریم چون بحث مفصلی است.
قریش، البته نه همه قریش بلکه یک سری از شاخههای قریش، متولیان مسائل حجی که در دوران قبل از اسلام وجود داشته، متولیان حج و همچنین مثل آذوقه مانند بخش آب به معنی آب آشامیدنی و اصولا کلیددار اگر بخواهیم بگوییم کلیدداری کعبه و اینگونه امور ...
پرسش _ در حقیقت مدیریت امور بیت الله؟
و همچنین حجی که میآمدند و میرفتند، همه و همه به عهده قریشیها بوده است. قریشیها شاخههای از هفده تا میگویند تا بیست و پنج، قبل از اینکه من قریش را بگویم کلاً قبایل بزرگی که بودند مثل بنیتمیم، ازد و هوازن و... در درون خودشان شاخههای مختلف داشتند که هر شاخهای هم به یک نفر میرسیده. بنابراین مخصوصا قبیله بزرگ متشکل از یک سلسله شاخهها که اینها زیرمجموعهاش هستند در قریش تقریبا سه چهار شاخه هست که مهم است، میتوانیم بگوییم عشیره. یکی از اینها بنیامیه، یکی بنیهاشم و یکی بنیمخزوم است و اینها شاخههای مختلفی هستند که اهمیت دارند. دو تا شاخه مهمش همین بنیامیه و بنیهاشم هستند. بیشتر این به عنوانی یک افسانه است نه واقعیت، ولی یک مسائلی وجود دارد که افسانه براساس او تنظیم شده، داستان این است که میگویند که موقعی که امیه و همچنین عبدمناف، امیه جد بنیامیه است و عبدمناف جد بنیهاشم است، موقعی که دوقلو بودند، وقتی متولد شدند این دو قلوها بهم چسبیده بودند و با شمشیر این دو را از هم جدا میکنند و آن موقع تفأل میزنند که همیشه این دو بینشان اختلاف و جدال وجود خواهد داشت. البته در واقعیت امر اینگونه نیست، در مورد امیه که اصلا رومی بود یا احیانا قریشی بود بحثهای زیادی است که به احتمال زیاد رومی بوده، یعنی جد امویها یک رومی است که پسرخوانده اول غلام بوده بعد پسرخوانده امیه میشود و ... این مسائل بماند. یعنی اگر دقت کنید، این داستان معنی ندارد. ولی اینکه چنین داستانی را میگویند، نشان دهنده تعارضی است که بین این دو شاخه وجود داشته است. براساس این یک چنین موضوعی به عنوانی پرداخته شده است.
پس این دو مجموعه با هم مشکل داشتند اما قبل از اسلام این تعارض چندان زیاد نبوده و بین بزرگ مکه و بزرگ بنیهاشم که جد پیامبر(ص) و عبدالمطلب است، وجود داشته است. جناب عبدالمطلب شخصیت خیلی سنگین و وزینی است و در داستان ابرهه، آن کاردانی و مواضعی که ایشان داشته را عملاً به فرد بزرگ مکه تبدیل میکند و قریش تبدیل میکند. بعد از عبدالمطلب نوبت به جناب ابوطالب میرسد باز هم قبل از اسلام است، جناب ابوطالب آن شخصیت به اعتباری کاریزماتیکی که جناب عبدالمطلب دارد، نداشته است، مضافا که شرایط ایشان هم به نوعی دچار تنگدستی میشود و به دلیل همین تنگدستی فرزندانش را تقسیم میکند که علی بن ابیطالب(ع) را به پیامبر(ص) میدهد و دیگر آن شرایط را ندارد.

در نتیجه موقعیت بنیهاشم به همان مقدار که تقلیل پیدا میکند در مجموع قریش موقعیت بنیامیه افزایش پیدا میکند و این جریان پیوسته جلو میآید. چنانچه دیگران هم مانند بنیمخزوم به دلیل ضعف موقعیت بنیهاشم بعد از جناب عبدالمطلب موقعیتهای بهتری پیدا میکنند. در نهایت این تعادل بهم میخورد.
قبل از رسالت پیامبر(ص) یعنی مبعوث شدن پیامبر اسلام مسئله خاصی نیست و موقعیت بنیهاشم تقلیل، موقعیت شاخههای دیگر مخصوصا مهمهایشان افزایش و مسئله خاصی هم ایجاد نمیشود. بعد از اینکه اسلام ظاهر میشود و پیامبر در مکه رسالتشان را بیان و ابلاغ میکنند این تعارض مرتب بیشتر میشود. این تعارض بیشتر میشود به این معنی که بنیهاشم چه آنهایی که به اسلام درآمدند مانند جناب حمزه یا جناب جعفر یا علی بن ابیطالب(ع)، طبیعی است که پیامبر را به عنوان پیامبر و بزرگ و رهبر قبول دارند. بقیه هم که مثل عباس که به اسلام درنیامدند آنها هم به دلیل به تعبیر فارسی قوم و خویشی نسبت به پیامبر تعلق خاطر دارند. بنابراین تبدیل میشوند به یک گروه یعنی یک گروه هستند ولی بالاخره کموبیش در کنار پیامبر یا در پشت پیامبر هستند.
طرف مقابل فرض کنید مغیره بن شعبه، ابوجهل هست عتبه و شیبه هستند که در جنگ بدر کشته میشوند خود ابوسفیان هست آنها طرف مقابل هستند و تعارضشان با پیامبر(ص) و با بنیهاشم در مجموع بیشتر میشود. لذا بعد از ظهور اسلام تعارض قبایل شاخههای مختلف قریش مخصوصا مهمهایشان با پیامبر بیشتر میشود و این موضوع تا جریان جنگ بدر ادامه پیدا میکند. یعنی تا قبل از هجرت که به این صورت است و کسانی که میخواستند در همان لیله المبیت همان شبی که پیامبر مکه را ترک میکنند و به مدینه میروند، پیامبر را ترور کنند، عموما قریشی هستند. مخالفت با پیامبر عملاً همه بنیهاشم را میگیرد البته نه با یک نسبت فرض کنید این تعارض با جناب حمزه بیشتر است تا مثلا با عباس که هر دو عموی پیامبر هستند، ولی اجمالا همگی با بنیهاشم مشکل دارند.
پیامبر به مدینه میآیند. در مدینه جنگهای مختلفی اتفاق میافتد حداقل سه جنگ مهم که بدر، احد و خندق هست. در ضمن این جنگها تعداد قابل توجهی از بزرگان غیرهاشمی، قریشی و همچنین اموی کشته میشوند و بزرگان آنها عموما توسط علی بن ابیطالب(ع) کشته میشود. لذا آن رقابت، تقابل و تضادی که وجود دارد عملاً شدیدتر و عمیقتر میشود و این جریان تا فتح مکه ادامه پیدا میکند. از فتح مکه به بعد بالاخره قریشیها مسلمان میشوند و البته شرایط ایجاب میکرده که آنها مسلمان شوند، سوره توبه که نازل میشود دیگر جایی برای کسی که غیرمسلمان است در مکه باقی نمیگذارد، بنابراین همه مسلمان میشوند.
آن تقابلی که وجود داشت به یک رقابت و بلکه یک نوع حسادت تبدیل میشود. یعنی قبل از فتح مکه تقابل شدید، فیزیکی و علنی است و بعد از آن به شکل دیگری درمیآید و به طور خلاصه بنیهاشم مورد نامهربانی عموم قریشیها قرار میگیرد و حضرت امیر(ع) در طی ایام خلافتشان چند خطبه دارند که در ضمن آن خطبهها از قریشیها گله و انتقاد میکنند و اینکه من چه کرده بودم که اینها در مقابل من قرار گرفتند.
در این مجال کوتاه سعی کردم مسئله و جایگاه بنیهاشم را خیلی خلاصه در درون قریش بیان کنم. قریش یک قبیله تأثیرگذار بود، بنابراین نقطه نظرات قریش برای بقیه عربها به ویژه حجازیها مسئله بود. بنابراین قبل از اسلام به یک شکل است و بعد از اسلام تا هجرت پیامبر(ص) به یک شکل دیگر است، از هجرت پیامبر(ص) که جنگها شروع میشود تا فتح مکه نیز به یک شکل دیگر است. بعد از اینکه آنها به تعبیر قرآن؛ طَوْعاً أَوْ کَرْهاً به اسلام درمیآیند.
ادامه دارد...