ایران پرسمان - چند ثانیه / گاهی نمیتوانی شروع کنی. کاری را به سرانجام برسانی. یا حتی از جایت بلند شوی.
نه چون آدم بیارادهای هستی، نه از روی تنبلی.بلکه چون درونت هنوز درگیر سوگی ناتمام است.
سوگِ رویایی که محقق نشد، بخشی از خودت که جا ماند، یا امیدی که بیصدا فروریخت.
ما به خودمان فشار میآوریم که باید حرکت کنیم، باید مفید باشیم، باید «پرانرژی» به زندگی برگردیم.
اما بدن، روان، ذهن… همه در حال عزاداریاند.
و مثل هر سوگ دیگر، تا تمام نشود، انرژیِ شروع دوباره را پس نمیدهد.
بازار ![]()
و گاهی، این سکون، نوعی مقاومت پنهان است.
وقتی کاری که میکنی از تو نیست؛ وقتی هدف، خواستهی تو نیست، بلکه نسخهای است که دیگران برایت نوشتهاند، روانت، در سکوت، میگوید «نه».
نه با خشم. نه با درگیری. فقط با بیانگیزگی، با ناتوانی، با بیحرکتی.چون عمق وجودت نمیخواهد خودت را برای دیگران مصرف کنی.
شاید وقت آن رسیده که قبل از قضاوتکردن خودمان، بپرسیم:
چه چیزی در من هنوز عزادار است؟
آیا واقعاً برای خودم زندگی میکنم؟
و این بیانگیزگی، دارد از کدام دردِ ناگفته دفاع میکند؟
شاید بهتر باشد بهجای اینکه خودت را هل بدهی، بپرسی: کدام بخش وجودم هنوز خسته است؟ پاسخ همانجاست که بیانگیزگی شروع شده.